-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
2 بریده ام ره دوری که گر بیفشانم به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
3 ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
4 دهد به مجلسیان باده و به نوبت من به من نماید و در انجمن فرو ریزد
5 مرا چه قدر به کویی که نازنینان را غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
6 ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
7 ترا که عالم نازی به غمزه بستاید کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
8 مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
9 به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
10 بترس زانکه به محشر ز طره طرار دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
11 به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
12 رواست غالب اگر «در قائلش » گویی که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد