خوشا هندوستان مأوای عشرت از کلیم مثنوی 3

خوشا هندوستان مأوای عشرت

1 خوشا هندوستان مأوای عشرت سواد اعظم اقلیم راحت

2 زخاک پاک او برداشتن کام چنان آسان که بردارد کسی گام

3 متاع خاطر جمع و دل شاد بسی ارزان بود در اکبرآباد

4 سوادش مشق کرده تخته خاک و زان تخته سبق خوانست افلاک

5 هزاران مصر در هر کوچه اش گم چو گنگش رودهای پرتلاطم

6 نیارد کرد دورانش مساحت که آخر می شود در وی مسافت

7 سواد او گرفته صفحه ارض نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض

8 چو خور بیرون شود از ملک گردون رود شب در میان از شهر بیرون

9 بسان باد اگر هر سو شتابی ره بیرون شدن زانجا نیابی

10 تعالی الله اگر مصرست اگر شام بود یک گوشه باز این محشر عام

11 درو گردیده گم خلق دو دنیا چو بارانی که می بارد بدریا

12 در آنجا گر خبرگیری زیاری که باری در چه فکری در چه کاری

13 رسد پیغام تا سوی خبر گیر خبر گردد کهن قاصد شود پیر

14 نماز شام دارد چند قبله که در ملکی فتاده هر محله

15 درین معمور شهر بیکرانه مجاور می کند گم راه خانه

16 اگر صد دشت لشکر زو برآید خلل در ازدحامش کی درآید

17 نمی گردد تنک خلقش ز بردن که دریا کمی نمی گردد ز خوردن

18 چنین شهری بعالم کس ندیدست که در وی هفت اقلیم آرمیدست

19 درین شهر آهن ار بر سنگ آید بجای آتش از آن آب زاید

20 ز هر کشور درو خلق آرمیده تعدی را نه دیده نه شنیده

21 در آن از باج و از تمغا خبر نه ز تکلیفات دیوانی اثر نه

22 نه خرج از مال و حاصل می شناسد پریرویان همین دل می ستانند

23 زبردن بر کسی گر رفت بیداد غریبان را وطن بردند از یاد

24 چه شهری بوستانی نو رسیده بناها سروهای قد کشیده

25 همه چون خانه های چشم پرگار بروی هم چو چین طره یار

26 عماراتش سر از افلاک بر کرد زمین یکسر سوی بالا سفر کرد

27 چنان برداشته رفعت بنا را که آب از ابر باشد خانه ها را

28 بپا انداز باران شد مهیا برای کوچه هایش فرش خارا

29 عماراتش همه هم قامت هم همه آئینه دار صورت هم

30 بناها سربسر از سنگ خارا ز هر سنگی هنرها آشکارا

31 ز نقش تیشه ها بر صفحه سنگ سراسر کوچه ها پرنقش ارژنگ

32 زصورت بسکه دارد سنگ تزئین نماید بیستون و نقش شیرین

33 بپای هر بنای اکبرآباد بیک پا ایستاده روح فرهاد

34 خیابانها و بازارش دل افروز بکسب عیش اهل حرفه هر روز

35 فتاده در دکان یک مهاجن همه سرمایه دریا و معدن

36 برون آید اگر باشد خریدار زیک دکان او صد کاروان بار

37 بدکانها فتاده بر سر هم متاع شیر مرغ و جان آدم

38 بدست پیر افتد رایگانی ز دکانهاش کالای جوانی

39 بجای دارو از دکان عطار توان صحت خریدن بهر بیمار

40 ببازارش ز خوبان گل اندام شکفته گلبنی بینی بهر گام

41 قماش دلبری بزاز دارد که بر دیبای چینی ناز دارد

42 بهر دکان که افتادست راهت پی سودا بجا مانده نگاهت

43 قماشی کو برو ننهاده انگشت همیشه جایش از عزت پس پشت

44 بت صراف با صد عشوه و ناز بنقد قلب ما کی بنگرد باز

45 به پیش روی او از خرمن زر نیاید مشتری اندر برابر

46 باین مغرور زر عاشق چه سازد باین پرفن کدامین حیله بازد

47 بدستش نقد دل از هر که افتاد درست از وی گرفت و جزویش داد

48 زتنبولی دلی دارم همه ریش زغم پیچیده همچون بیره بر خویش

49 منه بر وعده تنبولیان دل که جز خون خوردن از وی نیست حاصل

50 قراری نیست بر اقرار ایشان ورق گرداندن آمد کار ایشان

51 مگو جوهرفروش آن آفت هوش که گوهر گشته او را حلقه در گوش

52 چه غم دارد اگر عاشق هلاکست گهر را چه، صدف گر سینه چاکست

53 بت خیاط شوخ جامه زیبست صنوبر قامتی عاشق فریبست

54 بتان را خار در پیراهن از اوست گریبانها همه تا دامن از اوست

55 بت زرگر بآن عاشق گدازی سراپا راحتست و دلنوازی

56 عرق چون از رخش در بوته ریزد گل تر از میان شعله خیزد

57 ز حسن شسته دوبی چگویم از آن بی پرده محبوبی چگویم

58 تر و تازه شکفته آشنا روی بسان سرو دایم بر لب جوی

59 چو آخر می شود سودای بازار بتان خانگی آیند در کار

60 بتان را چپوت و شیخ زاده شکیب عاشقان بر باد داده

61 همه افغان بسر عاشق نظاره بدستی زلف و در دستی کناره

62 غرور حسن با جهل بیانی چو گردد جمع نتوان زندگانی

63 قضا روزیکه نقش خیر و شر بست بخوبی را چپوتان را کمر بست

64 بیابد تا کمرشان را بصارت کند شمشیرشان زانگشت اشارت

65 نباشد چون سرین لرزان در آن زیر که بر فرقش بمو بند است شمشیر

66 کمر افزوده بر ترکیبشان زیب چنین می باید الحق بند ترکیب

67 بخوبی گرچه از گل عار دارند گلند ار از چه با خود خار دارند

68 سپاهی زاده ها در پرده شرم بسان تیغ هم تندند و هم نرم

69 همه چون شعله خون گرمند و مغرور چو بوی گل همه رسوا و مستور

70 اگر در خلوت و گر در بر جمع بعاشق آشنا چون شعله با شمع

71 چو گل خوشبوی و خوشروی و شکفته متاع صبر عاشق پاک رفته

72 همین نه دلفریبی مردمش راست در و دیوار آن محبوب دلهاست

73 عمارتهاش هر یک دلربائیست خراج کشوری، خرج سرائیست

74 عماراتش که باشد رو بدریا قوی گردیده ز آنها پشت دلها

75 چنان هر یک برفعت می گرایند که آسان در خراسان می نمایند

76 ز نقل هر بنا هندو در آزار که شد بسیار بر گاو زمین بار

77 نخستین قلعه آن سرکوب افلاک که بالا برده نام عالم خاک

78 بگردون برج آن پیوند بسته چنان چسبان که با آئینه دسته

79 کسی با کوه او را چون شمارد که هر سنگش شکوه کوه دارد

80 بهندستان نیاید در نظر کوه که صرف این بنا شد سربسر کوه

81 جهات اربع از دروازه هایش گوائی کرده فیض جانفزایش

82 زیک دروازه اش جو، پست سائل ازین یک شد قیاس آن سه حاصل

83 برفعت سرفرازه از روزگارست براه سائلان چشمش چهار است

84 صفا اندوده دیوارش جلا دار تمامی عکس شهر از وی نمودار

85 چه دیواری، نگه لب تشنه او ز موی درز خالی صفحه او

86 چنان سنگش بسرخی می گراید که رنگ آتش از وی می نماید

87 بسنگش صحبت آتش اثر کرد که چون آتش سوی بالا سفر کرد

88 فلک را هر چه بود از نقد اختر نثار کنگر او کرد یکسر

89 زمین را هر چه بود از گنج مدفون بپایش ریخت حتی گنج قارون

90 برعنائی و خوبی آنچنان گشت که چون خندق بگردش می توان گشت

91 بنوعی کنگرش سرپنجه بفراشت که دایم از شفق بر کف حنا داشت

92 سعادت دستیارش باد پیوست که با کف الخصیب افتاده همدست

93 برفعت گرچه رشک آسمانست ولی خاک ره شاه جهانست

94 شکوهش را نمی دانم چه کم بود که دولتخانه هم بر شأنش افزود

95 چه رو می کرد در تختش بلندی ز قصر شاه دادش سربلندی

96 شهنشاهی که از اقبال سرمد چو تاج از پادشاهان بر سر آمد

97 بدستش چون خدا کار جهان داد خطابش ثانی صاحبقران داد

98 تفاوت در میان این و آن نیست کز اول تا دوم ره در میان نیست

99 بعالم گیری و کشور ستانی یکی با حضرت صاحبقرانی

100 همیشه پیرو حق در همه کار که سایه تابع ذاتست ناچار

101 فلک کز طوع و رغبت شد غلامش بنقد ماه زد سکه بنامش

102 خراشی کاشکار از روی ماهست باین معنی که می گویم گواهست

103 بود بر فلس، ماهی هم بدریا همین نام مبارک سکه آرا

104 زهی نامی که از عون الهی مسخر کرده از مه تا بماهی

105 یکی برج شرف مأوای شاهست که زرین قبه اش بر اوج ماهست

106 ز نور قبه اش خور تاب گیرد زسنگ مرمرش ابر آب گیرد

107 چو دریا جمله درهایش گشاده تماشائی درو چشم آبداده

108 بگردون برج ها را داغ یابی زرشک این همیون برج آبی

109 همین برجی که شه را دلپذیرست چنان در دلگشائی بی نظیرست

110 که نامش گر بقفل بسته خوانی فتد در پره اش موج روانی

111 ستونها جمله مرمر قبه از زر دمیده از سپیده مهر انور

112 زچینهای طاقتش چشم بد دور بدرگه پیشکش آورده فغفور

113 ستاند شاه چون باج از سلاطین رسد چینی خراج از کشور چین

114 صراحیهای طاق از چینی و زر فروزان چون زطاق چرخ اخضر

115 به پیش قصر شاهنشاه والا که بستست شهر از پیچ دریا

116 براه بندگی باید چنین بود که تابست این کمر را باز نگشود

117 چو خوانی رفته از مشرق بمغرب دو عالم بر کنارش از دو جانب

118 دو جانب شهر و دریا در میانه کنار بحر بحر بیکرانه

119 زکشتی پل بروی آب بنگر بسان کهکشان از چرخ اخضر

120 زکشتیها که هر جانب روانست بدریا بیشتر از شهر خانه است

121 درین اندیشه حیرانست ادراک بنا بر روی آب و سر بافلاک؟

122 کمان هیئت ولیکن تیز رفتار که دید اینسان سبک سیر و گرانبار

123 گه شیرش بود بر تیر تقدیم بمرغابی پریدن داده تعلیم

124 هلال عید را ماند بصورت که در دیدن برد از دل کدورت

125 بسیر کشتی از دل غم بدر کن سوی باغ جهان آرا گذر کن

126 برای رونمای این گلستان خیال یار را از دیده بستان

127 نسیم گلشنش تا رفته هر سوی حباب جوی شد چون غنچه خوشبوی

128 نهالش را که طوبی احترامست ز سرو باغ جنت صد سلام است

129 ز شادابی این خرم گلستان میان شبنم و گل فرق نتوان

130 هوایش دلگشا آبش روانبخش نسیمش عطرها را عطر جانبخش

131 درختانش که سر در ابربر دست ز راه برگ دایم آبخور دست

132 زمین در سبزه، سبزه در ته گل نهان گردیده همچون نشئه در مل

133 هوا از پرتو گلهای الوان پی قوس و قزح بگرفته سامان

134 شرابی دارد اندر جام لاله که در می گیرد از جامش پیاله

135 گل خورشید کامد عالم افروز به پیش لاله اش شمعیست در روز

136 ز نرگس هاش کز اندازه پیشست سراپا دیده و حیران خویشست

137 زنرگس دیده روشن شد چمنرا کزو روشن توانکرد انجمنرا

138 ز ساق او قلم سازد اگر کس دواتش ناف گوهر زیبد و بس

139 ز شبنم جام زرینش پر از می صبا در گردشش دارد پیاپی

140 بباده تا کرا باشد اراده همیشه جام بر کف ایستاده

141 بشکل ناف اما ناف آهو پیاز از نسبتش گردید خوشبو

142 مگو نرگس بخوبی چشم باغست که گر چشمست او حنبه چراغست

143 چو حنبه شعله ور شمعی است بیدود که آتش می زند در خرمن عود

144 نهالش چون بگلشن قد برافراشت زسر قمری هوای سرو بگذاشت

145 گلی چون حنبه از وی می توان چید چه خیر از سرد و بی بر می توان دید

146 دماغ خشک اگر زین گل ببوید ز فرقش مو ازین پس چرب روید

147 بصورت چون گل خورشید زردست ولی گلرا ز خجلت سرخ کردست

148 نشیند گر بشاخ حنبه بلبل شود موی دماغ نکهت گل

149 به پیش قامت او سرو کشمیر ز پا افتاده ای باشد زمین گیر

150 بهر باغی که رو آرد نسیمش درختان را کند صندل شمیمش

151 ز برگش سایه تا بر خاک افتاد زمین طومار مدح خویش بگشاد

152 نهالیرا که اینش برگ و بارست بخاکپای او روی بهارست

153 ز موزونان نظر دریوزه دارم که وصف بولسری را می نگارم

154 نهالش بسکه افتاده است موزون کجی را برده است از ریشه بیرون

155 نهال بولسری در دور لاله خیاره دار می گیرد پیاله

156 بگرد طبع می گردم چو پرگار که یابم بهر تدویرش نمودار

157 بسرسبزی سرافرازست پیوست که با چتر شهنشاهش سری هست

158 بصد گلزار معنی فکر گردید که یک گل لایق دستار او چید

159 گلشن چون چشم تر کان تنگ خانه است برای مرغ نکهت آشیانه است

160 ز چشم بد بود این چشم مستور که بویش رفته چون نور نظر دور

161 گلشن در رشته فکرت کشیدم دماغ از نکهت آن مست دیدم

162 ازین گل رشته چون زینت پذیرد گهر را بعد از این در بر نگیرد

163 چو محبوبان سرو بر را نوازند از آن گه طره گاهی تار سازند

164 زبویش ناف آهو خاک گلشن بتان را منت پایش بگردن

165 هر آن رشته که گیرد عطر از این گل ز بوی خویش بندد پای بلبل

166 بتحریک نسیم افتد دمادم ازین گل بر عذار سبزه شبنم

167 نسیمی بر عذارش تا وزیده است گلستان را بزیر گل کشیده است

168 گلش از باد گردد چون هواگیر تو گوئی برف می بارد بکشمیر

169 زمین باغ را تا متن جدول هزار گسترانده فرش مخمل

170 عجب نبود ز شور بلبل زار که مخمل را کند از خواب بیدار

171 نگه بر هر نهال این گلستان به پیچد خویشرا چون عشق پیچان

172 به پیش گلبن او بال طاووس چو برگ گل کند هر دم زمین بوس

173 همیشه جدول از عکس ریاحین نماید چون پر طاووس رنگین

174 چنان رنگی بروی کار آورد کز آبش کاغذ ابری توان کرد

175 همیشه شبنمش از سبزه تر نگردد دور چون از تیغ جوهر

176 زگلهایش که صد رنگ آشکارست صدفها پیش نقاش بهارست

177 نسیمش عطرسائی چون کند سر ز خیری می ستاند هاون زر

178 ببالیدن نهال ار کرد تقصیر کشانده عشق پیچانش بزنجیر

179 زهر سبزه گلی رستست ناچار گزیری نیست طوطی را ز منقار

180 عروس خوش نظر هر هفت کرده عجب رنگی برون آرد ز پرده

181 نهالی را که هر برگش بود گل دهد آبش ز خون خویش بلبل

182 رگ سرخی که از برگش عیانست لب سبزان هندو رنگ پانست

183 زرنگ آمیزش باغست رنگین بهارش خوانده طاوس والریاحین

184 سراپا همچو شعله در گرفتست چسان آتش ببرگ تر گرفتست

185 بهم تاج خروس و جعفری یار نشسته با هم اندر بزم گلزار

186 چنان با هم بسر یارانه بردند که آبی در چمن بی هم نخوردند

187 در آغوش همند از مهربانی چو یاقوتی که اندر زر نشانی

188 برای شاهدان این گلستان بدست کیوره بین بیره پان

189 چه پانی دست صنعش بیره بسته دماغش از نکهتش در گل نشسته

190 میان جمله گلها سرفرازست زبان برگ گل بر او دراز است

191 گل کدهل نفهمیده است موسم شکفته چون رخ یارست دایم

192 زبس در پایداری بر سر آمد ز عیب بیوفائی گل برآمد

193 ز بیهوشی سمن بر سبزه غلطید ز بد مستی معلق می زند بید

194 پر از لیلیست باغ از سرو موزون عبث بیدش نگردیده است مجنون

195 مدام از جوش گل بینی درین باغ فتاده گل بگل چون پنبه بر داغ

196 نهال نیمش از بس خوش نسیمست دل طوبی زرشک آن دو نیم است

197 زشاخ دسته دسته سنبل تر فرو آمیخته چون زلف دلبر

198 بهر برگش چو انگشت هنرمند نهاد ایزد جدا خاصیتی چند

199 چنان با منفعت کز ریشه تا برگ طلوع پیری است و داروی مرگ

200 اگر در سایه اش خوابیده بیمار صحیح از خواب خوش گردیده بیدار

201 زمینی را که سازد سایه پرورد ز خاک آن زمرد می توان کرد

202 بهارش قدر شاخ گل شکستست گلستان از نسیمش نیم مستست

203 بسرسبزی چو بخت ارجمندان برفعت همت فطرت بلندان

204 خیابان گرچه باشد فرشش از سنگ پر از گل گشته همچون نقش ارژنگ

205 که سنگش بسکه هست آئینه کردار بود عکس ریاحین زو پدیدار

206 از آن آب طراوت آشکارا نمایان موج از آن مانند خارا

207 برین گلشن نظر هر کس که انداخت خیابان را زجدول باز نشناخت

208 درین فردوس قصری دلفریبست که چشم از دیدن او ناشکیبست

209 صفای خلد فرش آستانش گرفته دلگشائی در میانش

210 سه جانب گلشن و در پیش دریاست که هر موجش خم زلفی فرح ساست

211 در و دیوارش از تصویر گلزار درو باید نشستن رو بدیوار

212 که از نظاره این قصر دلکش گریزد غم زدل چون دود از آتش

213 ولی در دل بجا ماند همین درد که نتوان چشم دیگر عاریت کرد

214 در آن حوضی پرآب زندگانیست که موجش را خبر از ساحلش نیست

215 بود چشم حبابش رهزن هوش کمند موج او در گردن هوش

216 زهر فواره اش آبی بر افلاک روان همچون دعا از سینه پاک

217 از این بیش آب باریدی ز گردون زمین بر آسمان می بارد اکنون

218 زبس تردستی وصفت نمائی ز آب انداخته تیر هوائی

219 زمین تا از وجودش سرفرازست زبان او بگردون خوش درازست

220 زوصفش چون توانم بود خاموش که چون فواره معنی می زند جوش

221 بتوصیفش سخن را تا روا نیست زبان فواره آب معانیست

222 بنای گلشن و این قصر والا شد از ممتاز دوران مهد علیا

223 فرشته عصمت و بلقیس سیرت چو مریم از تقدس پاک طینت

224 چنانش زاهل عالم برتری بود که با شاه جهانش همسری بود

225 چو بانوی جهان بلقیس دوران بجنت رفت از بزم سلیمان

226 همین جنت که از وی گشت آباد بفرزند جهان آرای خود داد

227 چنین دلبند شه سر معلی گرامی یادگار مهد علیا

228 بر اوج سروری خورشید دولت ولی دائم نهان در ابر عصمت

229 همیشه باد این ثانی مریم حریم افروز شاهنشاه عالم

230 بفرقش سایه باد از ظل یزدان نشان تا باشد از خورشید تابان

عکس نوشته
کامنت
comment