1 ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیق فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق
2 یک جام خون بچهٔ تاکم فرست ، از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق
3 تا ما به یاد خواجه دگر بار پر کنیم ار خون خوشه ، اَکحَل و قیفال و باسلیق
1 نانوردیم و خوار و این نه شگفت که بر ورد ِ خار نیست نورد
2 مردم اندر خور زمانه شده ست نرد چون شاخ گشت و شاخ چون نرد
1 بنفشه زار بپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
2 که برف از ابر فرود آید ، ای عجب ، هر سال از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟
1 هول تاختن و کینه آختنْش مرا همی گداخته همچون کناغ و تافته تن