- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که سزاوار است. در ذات بینظیر و در صفات بییار است. در کامرانی با اختیار و در کارسازی بیاختیار است. ,
فضایح زلّات را غفّار و قبایح علّات را ستّار است. عاصیان را آمرزگار و با مفلسان نیکوکار است. ,
3 آرنده ظلمات و برآورنده انوار است، بیننده احوال و داننده اسرارست. آن را صنما که با وصالت کار است
4 با رنگ رخ تو لاله بیمقدار است با بوی سر زلف تو عنبر خوارست
از جان و تن و دیده و دل بیزارست ,
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، آفریدگار جهان و جهانیان، پروردگار انس و جان، خالق زمین و زمان، مبدع مکین و مکان خبر میدهد که هر چه در آسمان و زمین است باد و آتش و خاک و آب و کوه و دریا، آفتاب و ماه و ستارگان و درختان و جمله جانوران و بیجان، همه آنند که ما را بپاکی میستایند و به بزرگواری نام میبرند و بیکتایی گواهی میدهند. ,
تسبیحی و توحیدی که دل آدمی در آن میشورد و عقل آن را رد میکند اما دین اسلام آن را میپذیرد و خالق خلق بدرستی آن گواهی میدهد. ,
هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد، آن را نادریافته، بجان و دل قبول کند و بتعظیم و تسلیم و اقرار پیش آید تا فردا در انجمن صدّیقان و محافل دوستان در مسند عز جاودان خود را جای یابد. ,
زینهار ای جوانمرد، نگر تا یک ذره بدعت بدل خود راه ندهی و آنچه شنوی و عقل تو درمینیابد تهمت جز بر عقل خود ننهی. راه تأویل مرو که راه تأویل رفتن زهر آزموده است و به خار، خار از پای برون کردن است. ,
مرد دانا زهر نیازماید داند که آن در هلاک خود شتافتن است. بخار، خار از پای برون نکند، داند که درد افزودن است. ,
11 نیکو گفت آن جوانمردی که گفت: جز بدست دل محمد نیست
12 راه توحید را بعقل مجوی دیده روح را بخار مخار
13 بخدای ار کسی تواند بود بیخدای از خدای برخوردار
14 سایق و قاید صراط الدین به ز قرآن مدان و به ز اخبار
حل و عقد خزینه اسرار ,
لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هفت آسمان و هفت زمین ملک و ملک اوست، جل جلاله. ,
داشت آن بعون او، نافذ در آن مشیّت او، روان بر آن حکم او. ,
خلق همه عاجزاند قادر و قدیر او، ضعیفاند قاهر و قویّ او. همه جاهلاند عالم و علیم او. ,
مصنوعات و مقدورات از قدرت او نشانست کائنات و حادثات از حکمت او بیانست، موجودات و معلومات بر وجود او برهانست. نه متعاور زیادت نه متداول نقصانست قدیر و قدیم، علیم و حکیم خدای همگانست. ,
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ، اوست اول که نبودها دانست، آخر که میداند آنچ دانست، ظاهر بآنچ ساخت باطن از وهمها پنهان. ,
اولست پیش از همه آفریده بود و ابتداء. نه آخرست، پس از همه باشد انتها نه. ظاهر است بر هر کس و هر چیز، غالب و مانع نه. باطن است، همه پوشیدهها داند و حجاب نه. ,
22 اول است بازلیت. آخرست بابدیت. ظاهر باحدیت باطن بصمدیت. اول بعطا، آخر بجزا، ظاهر بثنا، باطن بوفا.
23 اول بهیبت، آخر برحمت، ظاهر بحجت، باطن بنعمت. اول بهدایت، آخر بکفایت، ظاهر بولایت، باطن برعایت.
اول هر نعمت، آخر هر محنت، ظاهر هر حجت، باطن هر حکمت. ,
از روی اشارت میگوید ای فرزند آدم خلق عالم در حق تو چهار گروهاند: گروهی در ابتدا حال و اول زندگانی ترا بکار آیند ایشان پدرانند. ,
گروهی در آخر عمر و ضعف پیری ترا بکار آیند ایشان فرزنداناند. ,
سوم گروه دوستان و برادران و جمله مسلمانان که در ظاهر با تو باشند و شفقت نمایند. ,
چهارم گروه عیال و زناناند که در باطن و اندرون تو باشند و ترا بکار آیند. ,
رب العالمین گفت اعتماد و تکیه بر اینان مکن و کارساز و تیماردار از خود ایشان را مپندار که اول و آخر منم، ابتدا و انتهاء کار و حال تو من شایم، ظاهر و باطن منم. ترا به داشت خود من دارم و نهایتهای تو من راست کنم. ,
30 اول منم که دلهای عاشقان بمواثیق ازل محکم ببستم. ظاهرم که ظواهر را با خود در قید شریعت آوردم.
31 آخر منم که جانهای صادقان بمواعید خود صید کردم. باطنم که سرایر بحکم خود در مهد عهد حقیقت نهادم.
چون مرد سفر در اولیت کند آخریت تاختن میآرد و چون سفر در صفت ظاهریت کند باطنیت سرمایه او بتاراج برمیدهد. ,
33 بیچاره آدمی، میان دو صفت مدهوش گشته، میان دو نام بیهوش شده. حضرتش عز و جلال و بینیازی فرش او
34 حیرت اندر حیرتست و تشنگی در تشنگی گه گمان گردد یقین و گه یقین گردد گمان
منقطع گشته درین ره صد هزاران کاروان ,
وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ او بهمه چیز دانایست کارگزار و راستکار و تیماردار، بینا بهر چیز، دانا بهر کار، آگاه بهرگاه. ,
در آیت دیگر فضل و کرم بیفزود گفت: وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ. ,
بندگان من، رهیگان من، هر جا که باشید من بعنایت و رحمت و عنایت با شماام. ,
هر جا که در عالم درویشی است خسته جرمی، درمانده در دست خصمی من مولی او ام. ,
40 هر جای که خراب عمریست، مفلس روزگاری من جویای اوام. هر جا که سوختهایست، اندوه زدهای من شادی جان اوام.
هر جا که زارندهایست از خجلی، سرگذارندهای از بیکسی من برهان اوام. ,
من آن خداوندم که از طریق مکافات دورم و همه افکندگان و رمیدگان را برگیرم از آنکه بر بندگان رئوف و رحیمام: وَ إِنَّ اللَّهَ بِکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ. ,
از رأفت و رحمت اوست که بنده در کتم عدم و او جل جلاله سازنده کار او. ,
بکمال فضل و کرم، بنده در کتم عدم و او وی را برگزیده بر کل عالم. ,
از رحمت اوست که بنده را توفیق دهد تا از خفا یا شرک و دقائق ریا تحرّز کند. ,
گفت من رءوف و رحیمام، تا عاصیان نومید نگردند و اومید بفضل و کرم وی قوی دارند. ,
یحیی معاذ گفت تلطّفت لاولیائک فعرفوک و لو تلطّفت لاعدائک ما جحدوک. ,
عبهر لطف و ریحان فضل در روضه دل دوستان برویانیدی تا بلطف و فضل تو بسرّ معارف و اداء وظائف رسیدند اگر با اعدا دین همین فضل و کرم بودی، دار السلام جای ایشان بودی. ,
و لکن قومی بفلک رسیده و قومی بمغاک، فریاد ز تهدید تو با مشتی خاک. ,
قومی را از این تاج کرامت بر فرق نهاده که یَسْعی نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ. ,
قومی را از این داغ حرمان بر نهاده که: فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ. ,
سحره فرعون در عین کفر بودند لکن چون باد دولت از مهبّ لطف و کرامت بوزید، نه سحر گذاشت نه ساحری نه کفر نه کافری. ,
شیخ ابو سعید بو الخیر گفت هر که بار از بوستان عنایت برگیرد بمیدان ولایت فرو نهد. ,
هر کرا چاشت آشنایی دادند، اومید داریم که شام آمرزش بوی رسانند، و اللَّه الموفّق. ,