1 بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد
2 پختهای باید که: داند سوختن در عشق خوبان بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد
3 از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟
4 سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد
5 زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد
6 تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد
7 عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی گر نمیگویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد
8 گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد
9 اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد بنده را گر راست میپرسی تو خود نامی نباشد