-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
2 تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
3 چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند اگر چه خود که خاموشند دانااند و میدانند
4 در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان ورای گنبد گردان براق جان همیرانند
5 ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
6 ملوکانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
7 ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند