بتی که گر فکند یک نظر بر از سنایی غزنوی قصیده 20

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

1 بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

2 کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب

3 ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

4 لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

5 ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

6 میار طعنه اگر عارض و لبش جویم از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

7 ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

8 بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

9 ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

10 به دل گرفت به وقتی نگار من که همی کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

11 ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب

12 بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

13 ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب

14 پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین برآورید تماثیل آزر آتش و آب

15 مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

16 چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

17 سر محامد سید محمد آنکه شدست بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

18 مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

19 به نور رایش گشته منور انجم و چرخ به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

20 به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

21 مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

22 به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

23 زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید به حد باختر و حد خاور آتش و آب

24 گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

25 به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

26 ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب

27 زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب

28 گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

29 شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

30 ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

31 به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب

32 به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب

33 سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

34 شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب

35 شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

36 اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

37 برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

38 به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

39 ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

40 معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

41 میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب

42 که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

43 به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

44 چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

45 اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

46 شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

47 جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

48 گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

49 به پست و بالا چون آب و آتشست مگر شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

50 به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

51 جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب

52 زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

53 بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

54 بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

55 تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

56 که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

57 در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

58 ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

59 برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

60 ولیک از آتش و آبست دیده و دل من چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

61 همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

62 سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

63 مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

عکس نوشته
کامنت
comment