- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
2 چندین هزار یار گرفتم یک از هزار همچون «هزار» از دل زارم خبر نداشت
3 گفتم من آنچه راست، بگوشی اثر نکرد کشتم هر آنچه تخم حقیقت، ثمر نداشت
4 جز قطره خون، که دیده نثار ره تو کرد دل در بساط آه دگر در جگر نداشت
5 یک عمر ریختیم بدل خون و حاصلش این قطره گشت و هیچ ازین بیشتر نداشت
6 آنی غم از خرابی بنیان عمر من غفلت نکرد، بیشتر از این هنر نداشت
7 تا آن دقیقه ای که نکرد استخوانم آب از سر هوای عشق وطن دست برنداشت
8 ز اول قدم، جدا شدم از همرهان، که کس در این طریق، یک قدم راست، برنداشت
9 ایران پیر، همچو جوانان دور ما بی عفت و خطا روش و بدگهر نداشت
10 وجدان و حس، دو دشمن فولاد پنجه اند آنکس که داشت دشمن از اینان بتر نداشت
11 سوگند میخورم به حقیقت که در جهان روح بشر، ز روح حقیقت خبر نداشت
12 از عشق سگ، ملامت عارف مکن که گفت جز این بهر چه دست زدم جز ضرر نداشت