1 بتان با هم حکایتهای شیرین بر زبان دارند به شکل طوطیان دایم شکرها در دهان دارند
1 نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
2 اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
1 خدا را صاف کن با ما دل بیکینهٔ خود را مدار از خاکساران در غبار آیینهٔ خود را
2 دلم گنجینهٔ راز است و بر لب مهر خاموشی که پیش غیر نگشایم در گنجینهٔ خود را
1 دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
2 یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست