1 بت، اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخسارهٔ تو هست خراش
1 بود اعور و کوسج و لنگ و پس من نشته برو چون کلاغی بر اعور
1 زمانه پندی آزادوار داد مرا زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
2 به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است
1 گر شود بحر کف همت تو موج زنان ور شود ابر سر رایت تو توفان بار
2 بر موالیت بپاشد همه در و گوهر بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار