1 بتاب عارض تا مهر جان بهار شود بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
2 تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
3 ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
4 بکف نهاده سر خود وصال میخواهم کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
5 برای دوست بود جانکه در تنست مرا براه دوست فتم چون تنم غبار شود
6 بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم که گر بسینه بماند یکی هزار شود
7 بیا و درد دل من یکی یکی بشنو تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
8 دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
9 من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر ز کار زار مبادا که کارزار شود
10 اگر بوصف در آرم غم فراق ترا ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
11 رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
12 بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر شمرده گر نشود غصه بیشمار شود