بسی برنیامد برین از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 3

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بسی برنیامد برین روزگار

1 بسی برنیامد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار

2 جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری

3 بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده‌پی

4 یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید

5 جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس موی و روی

6 جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد

7 ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند

8 ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید

9 بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او

10 چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار

11 چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش

12 چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست

13 بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیمد همی بر دلش برگران

14 به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را

15 تهمتن ببردش به زابلستان نشستن‌گهش ساخت در گلستان

16 سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند

17 نشستن‌گه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار

18 ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه

19 هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر

20 سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان

21 چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند

22 چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز

23 بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی

24 پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن

25 گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت

26 ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

27 ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیورد آوردنی

28 ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود

29 گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه

30 همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم

31 جهانی به آیین بیراستند چو خشنودی نامور خواستند

32 همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند

33 جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته

34 به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم

35 همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و می و زعفران

36 چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی

37 بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با نای رویین و کوس

38 همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشکرشکن

39 پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای

40 چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه

41 پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش

42 بهر کنج در سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود

43 بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند

44 چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

45 نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز

46 وزان پس بیمد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار

47 شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند

48 بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد

49 بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین

50 همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر

51 همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست

52 ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش

53 بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار

54 ز فر سیاوش فرو ماندند بدادار برآفرین خواندند

55 بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشکر میان

56 به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی

57 به هر جای جشنی بیراستند می و رود و رامشگران خواستند

58 یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان

59 به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد

60 ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه

61 از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

62 ز دینار و از بدره‌های درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم

63 جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود

64 سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید

65 چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود

66 بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کمر

67 نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان

68 زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه

69 چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماوراء النهر بر

70 برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابهٔ پرنگار

71 ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید

72 چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است

73 کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی

74 که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان

75 فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام

76 بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که بابند و دستان نیم

77 دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت

78 بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه

79 نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو

80 فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش

81 همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر

82 نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند

83 بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست

84 سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

85 پس پردهٔ من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست

86 ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید

87 به ویژه که پیوستهٔ خون بود چو از دور بیند ترا چون بود

88 پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین

89 سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه

90 زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد

91 گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر

92 که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان

93 بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد

94 که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفت و گوی

95 سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه

96 کز آنجایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند

97 چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه

98 مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان

99 دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان

100 دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و می و میگسار

101 چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه

102 گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود

103 بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش

104 سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی

105 مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل

106 ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی

107 پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست

108 سیاوش چنین گفت کز بامداد بییم کنم هر چه او کرد یاد

109 یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد

110 که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی

111 سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت

112 به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش

113 به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی

114 پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران

115 چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار

116 برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز

117 چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند

118 سیاووش را گفت با او برو بیرای دل را به دیدار نو

119 برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم

120 چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد

121 شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند

122 همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران

123 درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند

124 زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین

125 می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران

126 شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته

127 سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید

128 برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیراسته شاهوار

129 بران تخت سودابه ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

130 نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن

131 یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند

132 پرستار نعلین زرین بدست به پای ایستاده سرافگنده پست

133 سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت

134 بیمد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز

135 همی چشم و رویش ببوسید دیر نیمد ز دیدار آن شاه سیر

136 همی گفت صد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس

137 که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست

138 سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست

139 به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود

140 برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند

141 بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیمد سوی تخت باز

142 شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی

143 تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی

144 سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده‌سرای نهفت

145 همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست

146 ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه

147 ز گفتار او شاد شد شهریار بیراست ایوان چو خرم بهار

148 می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند

149 چو شب گذشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار

150 پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت

151 ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار اوی

152 پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست

153 بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه

154 چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان

155 بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد

156 بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من

157 هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم

158 که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان

159 مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو

160 گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد به شادی کند آفرین

161 بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست

162 سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه

163 پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت

164 همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان

165 که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار

166 چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی تو دل برگشایی به دیدار اوی

167 چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان

168 که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود

169 کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پردهٔ کی پشین

170 به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیارای و بپساو دست

171 بدو گفت من شاه را بنده‌ام به فرمان و رایش سرافگنده‌ام

172 هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست

173 نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود

174 به سودابه زین‌گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست

175 ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیر کاه

176 گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن

177 که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود

178 سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد

179 به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت

180 نهانی ز سودابهٔ چاره‌گر همی بود پیچان و خسته جگر

181 بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست

عکس نوشته
کامنت
comment