- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به کوی میکده دی هاتفی بشارت برد که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
2 دلم ز پیر خرابات شکرها دارد که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
3 ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی بکوی باده فروشش پی قصارت برد
4 مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ که نام درد کشان را بدین حقارت برد
5 بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
6 نداشت در دل شه چون غم رعیت راه دل شکستۀ ما را به استعارت برد
7 مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
8 بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
9 به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
10 بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس که او به هر طرفت برد با بصارت برد
11 غبار از خم چوگان عشق گوی مراد به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد