1 برتو بادا که خیره کم خندی وربخندد کسی تو نپسندی
2 هیچ دانی غرض از اینها چیست؟ هر که خندید بیش، گریست
3 در جهانی دهان زخنده ببند چون برستی زهول حشر، بخند
1 شور در شهر فگند آن بت زنارپرست چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
2 پردهٔ راز دریده قدح می در کف شربت کفر چشیده علم کفر به دست
1 زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
2 غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
1 تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست
2 هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست