بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست از کلیم غزل 78

بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست

1 بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست در آشنائی خورشید روشنائی نیست

2 هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست

3 غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست

4 بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما زآب و آینه امید روشنائی نیست

5 مرا که شیوه افتادگی هنر باشد شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست

6 ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست

7 باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست

8 چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست

9 که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت هزار حیف که پروای خودستائی نیست

عکس نوشته
کامنت
comment