-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
2 تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
3 بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد
4 بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
5 بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد
6 میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد
7 نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد
8 بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد
9 کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد