1 بیغما برد دین و دل که دست انداز نازست این نهادم سر بکف منهم که تسلیم نیازست این
2 غم جانسوز عاشق از نهفتن فاش می گردد زخویش آتش برآوردم گل اخفای رازست این
3 گیاه و برق را با هم چه آمیزش، سرت گردم بمن آمیختی آخر نشان احترازست این
4 بلا پرورده ای باید که دارش در بغل گیرد اناالحق گفت اگر منصور لاف امتیازست این
5 باین بی برگ و سامانی چو دولاب کهن دایم سراپا زاری و اشکم چه سامان نیازست این
6 نهال حسرت ما هم بهاری می کند آخر نمود از استخوان مغزم گل سوز و گدازست این
7 مبادا سرکشد جائیکه نتوانیش باز آری گذشت از کشور دلها چه مژگان درازست این
8 چه سود از اشکریزی سر بزانوی غم ار ننهی ندارد اجر چندانی وضوی بینمازست این
9 کلیم از هند اگر دستان رفتن می زند، ایدل نسازی خارج آهنگش که آهنگ حجازست این