1 گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد دلش همخوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
2 حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
3 ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
4 به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
5 مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
6 چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی مینه ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
7 چنین معشوقهای در شهر و آنگه دیدنش مشکل کسی کز پای بنشیند به غایت بیقدم باشد
8 بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او که اندر کشور خوبان جفا بر بیدرم باشد