1 گدایان بینی اندر روز محشر به تخت ملک بر چون پادشاهان
2 چنان نورانی از فر عبادت که گویی آفتابانند و ماهان
3 تو خود چون از خجالت سر برآری که بر دوشت بود بار گناهان
4 اگر دانی که بد کردی و بد رفت بیا پیش از عقوبت عذرخواهان
1 یکی نان خورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
2 کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار برو طبخی از خوان یغما بیار
1 مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش
2 خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش
1 زندهدل از مرده نصیحت نیوش مردهدل از زنده نگیرد به گوش
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت