- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار روز و شب شد همچو گردون بی قرار
2 خورد روز و خواب شب بدرود کرد دیده از دریای دل چون رود کرد
3 پای در میدان رسوائی نهاد داغ دل بر عقل سودائی نهاد
4 گفت یک روزش پدر کای بی خبر خویش را رسوا بکردی در بدر
5 ماندهٔ در قید رسوائی مقیم هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
6 این سخن مجنون چو بشنود از پدر گفت چندینی غم و رنج و خطر
7 کاین زمان من میکشم از بهر دوست دوست داند کاین همه از بهر اوست
8 گفت داند گفت پس این میبسم تا قیامت هر نفس این میبسم
9 گردلم را زین مصیبت خون کنند ازدلم این درد چون بیرون کنند