1 چون مهر پری ز خاتم جم برداشت دلتنگی از اهل عالم برداشت
2 پرسیدم از او که ای صنم نام تو چیست در حال نگین از سر خاتم برداشت
1 دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
2 نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
1 راز غم دوستان به کس نتوان گفت هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
2 ولوله شوق را هوا نتوان خواند غلغله عشق را هوس نتوان گفت
1 من سر زلفش نمی دادم ز دست لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
2 رفت زلف او ز دستم این زمان هست داغی بر دلم زین سان که هست