- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون جهودان از قضا عیسی پاک خواستندش تا کنند او را هلاک
2 عزم کردند آن سگان نا بکار تادرآویزند عیسی را ز دار
3 لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان فهم کردند از میان آن سگان
4 قول عیسی را بجان کردند قبول زانکه عیسی بود بار ای و اصول
5 گفته بد عیسی که من پیغمبرم از شما کلی بیکسر بهترم
6 من رسولم از خدای کردگار کردگار و صانع پنج و چهار
7 در میان جمله من روح اللّهم از کمال سرّ جانان آگهم
8 همچو من پیغمبری دیگر نبود سرّ روح اللّه ما را در ربود
9 صورت من جان شده جانان بدید همچو من دیگر کسی هرگز ندید
10 در نهان،سرّ هویدا یافتم هرچه پنهان بود پیدا یافتم
11 من نیم باطل، که پیدا برحقم صورت و معنی و روح مطلقم
12 جان من در قرب معنی راه یافت اسم جان در جسم روح اللّه یافت
13 نطفه بودم دررحم گویا شدم در ره جانان بکل بینا شدم
14 با شما ناطق شدم اندر شکم گفتم اسرار نهانی در عدم
15 همچنان شرکست درجان شما تا چه آید بر تن و جان شما
16 بُد در اسرائیل صاحب دانشی پاکبازی بود با خوش خوانشی
17 چار صندوقی ز علمش یاد بود از معانی جان او را داد بود
18 سالها تحصیل علمی کرده بود نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
19 دایما آنجای خلوت داشتی از بر آن قوم نفرت داشتی
20 در سلوک خویشتن در راز بود عاشق جانان خوش آواز بود
21 نام او بد مصدر صاحب سلوک دوستدار او بدی شاه و ملوک
22 زو بپرسیدند سرّ این سخن تا مگر پیدا شود راز کهن
23 گفت ما را در بر عیسی برید هرچه گوید باز دیگر بشنوید
24 پیش عیسی آمد و کردش سلام کرد روح اللّه او را احترام
25 در زمان نزدیک عیسی خوش نشست گشت خاموش و لبان خود به بست
26 ناگهان عیسی درآمد در سخن گفت اینجاگاه خاموشی مکن
27 تو نمیدانی که تا من کیستم اندرین جا از برای چیستم
28 گفت میدانم که تو پیغمبری از همه خلق جهان تو بهتری
29 از کمال سرّجانان آگهی من یقین دانم که تو روح اللّهی
30 هرچه گوئی راست باشد بی خلاف روح روحانی توئی تو بی گزاف
31 دوست تر دارم ترا از جان خود گر بود نزدیک من هر نیک و بد
32 بد کسی باشد که نشناسد ترا این زمان هستی تو فخر انبیا
33 مرده را از خاک تو زنده کنی ز آفتاب هر دو عالم روشنی
34 ساکن درگاه روح اللّه شدی از خدا دانی بکل آگه شدی
35 گفت عیسی کای مرید راستی این سخن خوب و لطیف آراستی
36 نیک گفتی از میان تو مهتری در کمال عقل از اینها بهتری
37 درنگر تا این خسان از بهر من چه همی جویند ازدل قهر من
38 تا چرا بر دین من مینگروند این سخنهای خدائی نشنوند
39 قول حق از من ندارندی قبول تو چه گوئی اندرین صاحب وصول
40 هرچه حق با من بگفت اندر نهان بازگفتم از احادیث و بیان
41 قول حق از گفت من رد میکنند هر چه کردند با تن خود میکنند
42 هرچه در انجیل آمد از خدا سرّ اسرارست و گفتار خدای
43 هرکه او اسرار جانان گوش کرد جامی از جام هویدا نوش کرد
44 هرکه او اسرار یزدان خوار داشت گفت عیسی را بجان انکار داشت
45 جان ایشان از خدا نه آگه است میندانند و بلاشان در رهت
46 قصد کشتن میکنندم این خسان بی خبر از کردگار آسمان
47 هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند هرچه کردند اندر آن تاوان کنند
48 تا بلا زیشان بگرداند بکل ورنه افتند این مکان در عین ذل
49 مرد رفت و این سخنها باز گفت هرچه عیسی گفته بد او باز گفت
50 آن سگان گفتند ما این نشنویم ما بدین و رای عیسی نگرویم
51 هرچه میگوید زخود میگوید او اعتبار خویشتن میجوید او
52 گر چنانست این که او پیغمبرست در میان ما کنون او رهبرست
53 معجزی از وی تمنّا میکنیم این سؤالست و نه غوغا میکنیم
54 گر مراد ما بر آرد این زمان قول او باور کنیم از جان جان
55 هست اندر شهر ما گوری کهن نه سرش پیداست آن گور و نه بن
56 هست آن گوری کنون چون بیضهٔ در میان گور دیگر رخنهٔ
57 کس نمیداند که این گور که است لیک گوری سهمناک و بس مهست
58 کس نمیداند که این گور که بود پیشتر زین شهر ما، این گور بود
59 گر بمعجز مر ورا زنده کنی تو شوی شاه وهمه بنده کنی
60 گر بمعجز تو ورا پرسی سخن او بگوید با تو ز اسرار کهن
61 اندر آییم آن زمان در دین تو بس نباشیم آن زمان در کین تو
62 هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم
63 راست گردد این زمان پیغمبری از دگر پیغمبران تو سروری
64 گفت بنمائید آنجا گه مرا زین سخن چون کرده شد آگه مرا
65 آن زمان رفتند تانزدیک گور آن گروهی مردمان با شر و شور
66 دید عیسی سهمگین گوری عظیم نزد آن استاد عیسی سلیم
67 منظر آن گور از سنگ رخام روشن واسفید چون روی حسام
68 نقشهای خط عبری اندران دید عیسی بس عجایب آن زمان
69 پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند وی عجب عیسی از آن گریان بماند
70 بود بنوشته که ای عیسی پاک چون رسی ما را دمی در روی خاک
71 این نوشته بد که ای عیسی بخوان راز ما را زین نوشته باز دان
72 تاترا معلوم گردد حال من بازدانی سر بسر احوال من
73 تاترامعلوم گردد این زمان باز دانی حال من ای راز دان
74 من بدم شاهی ز دور آفرین راه جو و راه دان و راه بین
75 شصت پیغمبر بد اندر دور من نام من افتون شاه انجمن
76 روی عالم بود در فرمان من هرچه بد اندر جهان، بد آن من
77 ششصد و چل پادشه از هر دیار بود در فرمان من، من شهریار
78 من وطن در ملک یونان داشتم لشکر و گنج فراوان داشتم
79 همچو من شاهی نبد با فرو هوش پادشاهانم شده حلقه بگوش
80 در بسیط کشور شادی و کام بودهام اندر دو گیتی نیکنام
81 سی و شش قصر معظّم داشتم سلطنت را بر تر از جم داشتم
82 نزد من بودند حکیمان جهان جمله با گفتار وحکمت،خوش بیان
83 صد غلامم دایما همره بدند جملگی از وقت من آگه بدند
84 هر زمانی من مکانی داشتم عیش دنیا را خوشی بگذاشتم
85 سالها در دور گردون دم زدم داد خود از چرخ گردون بستدم
86 مر مرا بد ماه رویان بیشمار شاد میبودم در آن ملک و دیار
87 با حکیمان راز و صحبت داشتم هرکه آمد پیش عزّت داشتم
88 هیچکس در دور من کشته نشد خاک در خون هیچ آغشته نشد
89 هیچکس در دور من خود غم ندید همچو من شاهی دگر عالم ندید
90 هیچکس در پیش چون من شه گله مینکردی از کسی درولوله
91 نعمت دنیا نماند با کسان عمرو شاهی هم نماند جاودان
92 بشنو این احوال تا آگه شوی این رموز بس عجایب بشنوی
93 یک برادر زادیی بُد مرمرا دوستر بودی ز جان ودل مرا
94 نو خطی با عارضی مانند ماه نزد منبودی ورا بس عزّ و جاه
95 هرچه آن من بد آن وی بدی مشکل من زو همه آسمان شدی
96 لشکر و گنجم همه در دست او بود زان من ولی پیوست او
97 حکم ازان او بدی بر حکم من هرچه کردی بودی اندر حکم من
98 گاه رزم و کین چو دستان بوداو هر دم از نوعی بدستان بود او
99 هر دیاری را که بد دشمن مرا پشت لشکر بود و جان و تن مرا
100 پیش من بودی چه در روز و چه شب مرد حکمت بود بارای و ادب
101 در همه وقتی ورا کردم امین مثل او دیگرنبود اندر زمین
102 اول کار او چو از مادر بزاد بابش از دنیا برفت آن پر ز داد
103 باب او مردی بزرگ و کامکار همچو من بود او شه و هم شهریار
104 ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز از برای کردگار بی نیاز
105 خلوت از بهر خدا او کرده بود روز و شب آنجایگه خو کرده بود
106 شب همه شب بود بیدار جهان از خدا غافل نبودی یک زمان
107 اربعین آنجا بخلوت داشتی هیچکس نزدیک خود نگذاشتی
108 جمله شب در نماز ایستاده بود نه چو من دربند باغ و باده بود
109 هر حکیمی را که بودی در جهان پیش او رفتی و پرسیدی نهان
110 کین چه فقرست و چه ترکست این بگو ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو
111 جملهٔ ملک و دیارت آن تست کرده آن را ترک آنهم زان تست
112 خیز و بیرون آی و دیگر این مکن از حکیمان پندگیر این یک سخن
113 حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم حکمت جانی برونست از عدم
114 چند سوزی اندرین جای دژم اوفتاده در غم و رنج و الم
115 اندرین خلوت بگو احوال چیست عاقبت اسرار گو این حال چیست
116 کشف چه کردی بگو اندر دلت چه گشاده گشت راز مشکلت
117 این سخن با من بگو از بهر حق کین شبت آخر چه باشد برسبق
118 گفت ایشان را که عمری در غمم اندرین خلوت ز بهر ماتمم
119 آنچه من دانم حکیمان جهان کی بدانند این زحکمت شد عیان
120 راز من کی خودبداند هر حکیم راز ما میداند اللّه رحیم
121 آنچه من دانم درین خلوت سرای حق مرا این جایگه شد رهنمای
122 ای حکیمان گوش دارید این سخن کین عجب رمزیست ز اسرار کهن
123 ای حکیمان از دلم آگه شوید جمله بر گفتار رازم بگروید
124 این برادر کاندرین عالم مراست نور هر دو دیده وجانم مراست
125 این برادر صاحب عالم شدست فارغ از اسرار ما هر دم شدست
126 این برادر کشتهٔ عشق منست نزد من اسرار اعیان روشنست
127 خلوت اینجا بهر این میداشتم خویشتن را در یقین میداشتم
128 اندرین دولت بدیدم آفتاب یک شبی بیدار بودم من بخواب
129 ماهروئی آمد از دیوار و در گفت با من رازهای بی شمر
130 قصّه و احوال من یکسر بگفت گوش من این سرّپر معنی شنفت
131 گفت با من راز از فرزند من از برادر قصّهٔ و پیوند من
132 گفت با من آنچه احوال منست سینه پر از دانش و قال منست
133 حکم کرده مر خداوند جهان کو بهر رازی که بودی غیب دان
134 لیک هر چیزی که خواهد آن بدن آن هم از حکم ازل خواهد شدن
135 ای حکیمان ترک کردم جمله را چون مرا گفتند اسرار خدا
136 یک دو روزی کاندرین روی جهان باشم از حکم خدای آسمان
137 در سوی خیل و حشم خواهم شدن پیش فرزندان وزن خواهم شدن
138 گفت با من راز حق آن ماه روی لیک آخر گفت پیش شه بگوی
139 چون خبر داد او مرا برخاستم شهر را از بهر او آراستم
140 بود یک سال تمام اندر حرم بود اندر شهر شادی دمبدم
141 یک زنی بُد مر برادر را نکوی بر صفت مانندهٔ مه خو بروی
142 راز دانی صاحب رمز و اصول در میان قوم مانده او قبول
143 هرکه از وی حاجتی میخواستی حق تعالی کار او آراستی
144 چشم عالم همچو آن زن پارسا هم ندید و هم نه بیند سالها
145 گشت آبستن بحکم کردگار بشنو این سرّ خدای کامکار
146 چون گذشت او را شبی از سر گذشت مهر و ماه او همه غم در نوشت
147 زاد فرزندی چو ماه آسمان کس چه میداند از اسرار نهان
148 ماهروئی سرو قدی نازنین کرد پیدا صانع از ماء مهین
149 بعد یک ماهش پدر اندر گذشت مادر از دنبال او هم در گذشت
150 این پسر نه ماهه شد از حکم حق بر سر او بود ما را این سبق
151 گشت شش ساله ز حکم کردگار کو خداوندیست مان پروردگار
152 بعد از آن کردم ورا اندر کتاب بود سالش عین ایام شباب
153 سعی من کردم مر اورا بی حساب تا برون آید بدیوان از کتاب
154 رای ملک و پادشاهی خواست کرد هرچه بودش رای از من راست کرد
155 هرچه بُد از وی نکردم من دریغ تا که شد او صاحب کوپال و تیغ
156 هر دمش کاری دگر در پیش بود هر دم او را سلطنتها بیش بود
157 هر دم از نوعی دگر آمد برون بود پیش لشکر من ذوفنون
158 لعبها و پیشهها دانسته کرد هرچه او میکرد بس دانسته کرد
159 جان من از شوق او بد شاد کام زانکه دنیا داشتم بس شاد کام
160 جان من از شوق او میسوختی هر دم از شادی رخم افروختی
161 پهلوانی گشت همچون پور زال بود اندر پهلوانی بی مثال
162 من ازو در امن و او در خون من کس چه میداند که چونست این سخن
163 کس نبود اندر همه روی زمین همچو او صاحب فران و آفرین
164 ملک من زو گشت یکسر پرخروش دیک ملک من بدی از وی بجوش
165 ملک من زو گشت بس آراسته گرچه بودم نعمت و هم خواسته
166 گرچه ما را این جهان پر کام بود زو مرا پیوسته ننگ و نام بود
167 من چه دانستم که اویم دشمنست در پی قصد من و خون منست
168 بد وزیری مر مرا مردی بزرگ در همه کاری ابا هوش و سترگ
169 در همه فن خرده دان و خرده گیر بود حاکم گرچه او بودی وزیر
170 حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس در بزرگی بود او مردم شناس
171 با حکیمان دائما بودی مقیم زیرک و دانا و خوش قول و حکیم
172 بس کتبها را که او برخوانده بود رمزها از خویشتن بر رانده بود
173 بس کتب از خویش کردی پایدار در علوم او بدی عالم نظار
174 ملک من زو بود با رای نظام در همه کاری بدی با فرّ و کام
175 این برادر زاد من اندر حرم دایما بودی نشسته در برم
176 مرمرا یک زن بدی چون آفتاب قد او چون سرو، رو چون ماهتاب
177 مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی روح افزائی، لطیفی، دلکشی
178 پارسائی مثل اودیگر نزاد تا که بنیاد جهان ایزد نهاد
179 همسر و هم زاد من بودی مدام کار و بارمن ازو با احترام
180 او نظر از روی او پنهان نکرد عاقبت برجای او آن بد بکرد
181 بشنو ای عیسی تو این اسرار من تا عجب مانی تواندر کار من
182 گشت عاشق بر زنم این سست پی در فعالش بیخبر بودم ز وی
183 در حرم یک روز بود او با وزیر پیش ایشان آمد آن بدر منیر
184 پیششان پنهان خوان آراسته بود از هر نوع آن آراسته
185 پیششان بنهاد خوان و باز گشت با وزیر آن بد قدم همراز گشت
186 گفت من رازی که دارم در دلم با تو تقریری کنم زین مشکلم
187 زانکه تو مردی حکیمی راز دان قصه درد دلم را باز دان
188 چارهٔ درد من بیچاره کن راز من تو باز دان و چاره کن
189 عاشقم من این زمان از جور شاه او نمیآرد سوی من سر براه
190 چند بفریبم ورا از هر صفت با تو گفتم این زمان من معرفت
191 گفت باوی این چه رمزست این مگوی آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی
192 حق شاه اینست با تو بی وفا این مگو دیگر بترس از ماجرا
193 ورنه زین سر شاه خود آگه شود این سخن را از کسی گر بشنود
194 کار افتد در خلل ناگه ترا شه کند بیرون ازین جا گه ترا
195 در زمان برخواست او از جای خود پس وزیر آورد زیر پای خود
196 کارد برحلق وزیر آنگه نهاد چشمه خون پس ز حلقش برگشاد
197 چون زنم آمد بدید آن سرّ حال اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال
198 دست زد تا زن در آرد پیش خود زانکه عاشق گشته بود و بی خرد
199 پس کنیزان گرد او اندر شدند جملگی در قصد خون او بُدند
200 پس زن اندر آن زمان فریاد گرد زانکه آن سک از جفا بیداد کرد
201 سر برید از تن ورا اندر حرم بر کنیزان تاخت با جور و ستم
202 او کنیزان را بسی سر زخم کرد آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد
203 سوی من ناگاه آوردند خبر جان من زان گشت حالی بر خطر
204 کردم آهنگ جدل در پیش او پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو
205 با سپاهی بیعدد در پیش قصر روی بنمودم که بودم شاه عصر
206 تا فصاص خود کنم زان شوم باز در نهان گفتم که ای دانای راز
207 داد من بستان از این میشوم شوم گرنه زو ویران شود این مرز و بوم
208 چون رسیدم لشکری دیدم عجب هم از آن خود پر از مکر و تعب
209 مکر کرده بود زیر نردبان تا مرا آنجا بگیرد ناگهان
210 ناگهان دیدم که آن بد اصل جست در پس پشت و دودست من به بست
211 لشکر از هر سوی بر من تاختند چون به بستندم به پشت انداختند
212 بر نشست و بانگ زد آنجا که بود ناگهان لشکر از آنجا راند زود
213 بود صحرائی مرا در پیش شهر آورید آنجا مرا از زهر و قهر
214 گفت لشکر را شمارا شاه کیست اخترانید و شما را ماه کیست؟
215 جمله لشکر پیش بودندش سجود چشم من حیران در آنجاگه ببود
216 در نهان گفتم که ای دانای راز این عجب سرّیست کار من بساز
217 جمله گفتندش که شاه ما توئی هرچه میخواهی چنان کن چون توئی
218 گفت با من لشکری همره شوید تا کنون برراز من آگه شوید
219 بر نشست آنگاه ساز راه کرد مرمرا با خویشتن همراه کرد
220 بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه ناتمامت روی را آرد براه
221 پس منادی زد که هو کس نزد من رفعت و منشور خواهد ز انجمن
222 پیش من آیند لشکر یک سوی هرکه خواهد مهتری و بهتری
223 بود او تنها و لشکر سوی او شاد میرفتند در پهلوی او
224 از تمامت لشکر و خیل و سپاه هیچ کس با من نمیکردی نگاه
225 چون قضای حق درآید ناگهان کس نداند راز و اسرار نهان
226 هرچه خواهد بود از دریای بود آنچه پنهان بود پس پیدا ببود
227 چون قضای حق درآمد هر کسی رنج بیهوده نمییابد بسی
228 از قضای حق کسی آگاه نیست چون درآمد خواه هست و خواه نیست
229 چون قضای حق بدانی بر مپیچ با قضای رفته چندین سر مپیچ
230 چون قضای حق درآید از کمین کس نداند از گمان و از یقین
231 چون قضای حق درآید مرد را چون نداند چاره آنکس کرد را
232 چون قضای حق شود پیدا بتو گردد از هر سوی پر غوغا بتو
233 از قضا من خسته وزار ای عجب میدویدم تن نحیف و خشک لب
234 بند اندر گردن من بسته بود گرچه سر تا پای کلی خسته بود
235 راه او با جمله لشکر میبرید بند او در گردن من میشید
236 بودم اندر پس دوان مانند سگ میدویدم بند در کردن بتک
237 تن نزار و خسته و جان پر ز درد عاقبت بشنو که تا با من چه کرد
238 آورید اینجا که این گور منست خیمه و خرگاه در اینجا به بست
239 یک درختی بود بر رسته عجب حق تعالی آفریده زین سبب
240 پس فرود آمد در اینجا شادمان بشنو این حکم خدای غیب دان
241 مر مرا سر تا قدم اندر درخت بر طنابی سخت بر پیچید سخت
242 ایستاد اندر برم پر خشم و کین اوفکنده او گرهها بر جبین
243 گفت با من چون همی بینی تو خود گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد
244 گفتم او را کین همه زاری من چیست کاینجا میکنی خواری من
245 گفت میدانم که گر بخشم ترا جان من از تن جدا خواهی مرا
246 من ترا اینجایگه خواهم بکشت نیستم ایمن ازین کار درشت
247 گفت با من تیر بارانت سزد آنگهی بر کل لشکر بانگ زد
248 پیش استاد و بگفت ای لشکری بر شما هستم کنون من مهتری
249 هرکه میخواهد ز من گنج و خدم تیر بارانی کند از بیش و کم
250 برعم من تیر بارانی کنید گر شما خود دوستداران منید
251 تیر بنهادند لشکر در کمان بشنو این سرّ خدای غیب دان
252 آن شجر بشکافت از تقدیر حق کس نداند راه با تقدیر حق
253 از درخت آمد یکی پیری برون سبزپوشی، پاک رایی رهنمون
254 جامهٔ سبز عجایب در برش بود نورانی بکل پا و سرش
255 بودش اندر دست تیغ آبدار پیش آن سم شد به گفتا گوش دار
256 بر میانش زد ز ناگه تیغ او همچو برقی رفت زیر میغ او
257 در زمان او از میان دوپاره شد از جهان جان ستان آواره شد
258 روی خود او کرد سوی لشکری بشنو این سر تا عجایب بنگری
259 از نهان برخواند چیزی ناگهای در دمید آنگاه او باد دهان
260 جمله لشکر سرنگون سار آمدند پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند
261 جملگی یکسر فغان برداشتند آنچه کشتند آن زمان برداشتند
262 روی کردند آنهمه در سوی پیر کز برای حق تو ما را دستگیر
263 هرچه ما کردیم از نیک و بدی حق تعلای کرد ما را برزدی
264 بد بکردستیم ما بر جان شاه بعد از این بوسیم دست و پای شاه
265 گفت پیر سبزه پوش ای لشکری ای خدا تو حاضری و ناظری
266 این بدی کردید شاه خویش را همرهی کردی بد اندیش را
267 این زمان مر شاه را لشکر شوید بعد ازآن برگفته کژمگروید
268 تا شما را حق شفای او کند خالق خالقان دوای او کند
269 رو نهادند آن زمان بر روی خاک کرد بخشایش برایشان حی پاک
270 جملگی در حال صحّت یافتند بار دیگر عزّو قربت یافتند
271 پیر آمد هم مرا بگشود زود جان من زان جان خود آگه نبود
272 در قدم افتادم او را بر نیاز گفتم از بهر خدا کارم بساز
273 چارهٔ کن کار این افتاده را تا شوم حالی زغم آزاده را
274 گفت ای شاه بزرگ نامور کار عالم هست پر خوف و خطر
275 عم خود را در خوشی بگذاشتی لاجرم این ناخوشی برداشتی
276 هر نشیبی را فرازی در پی است فربهی را هم نزاری در پی است
277 روز باشد عاقبت دنبال شب روز پیدا، کس نداند حال شب
278 هرچه بینی دشمنش اندر پی است هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست
279 هر دوعالم دشمن یکدیگرند عقل و جان از کار عالم بر ترند
280 دشمن شب روز باشد بی خلاف عکس خورشیدست ابر پر گزاف
281 دشمن روزست ظلمت در میان دشمن ارض است بیشک آسمان
282 دشمن چپ راست آمد راست دان دشمن جنّت جهنم را بدان
283 دشمن جانست این اجسام تو کز برای اوست ننگ و نام تو
284 دشمن خویش و تمام لشکری ترک کل کن تاز دولت برخوری
285 هرکه او در ترک دنیا زد قدم درگذشت از کفر و از اسلام هم
286 هر چه داری ترک کن یکبارگی تا برون آئی ازین بیچارگی
287 گر برون آئی ز یکیک پاک تو خوش بخواب اندر شوی در خاک تو
288 پادشاهانی که پیش از تو بدند صاحب گنج و سپاه وزر بدند
289 پادشاهان جهان پنهان شدند جمله با خاک زمین یکسان شدند
290 پادشاهان جمله ناپیدا شدند جمله با خاک زمین یکجا شدند
291 پادشاهان جهان را خاک بین خاک را از درد سینه چاک بین
292 پادشاهان جهان در زیر خاک جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک
293 پادشاه اول و آخر حقست پادشاه پادشاهان مطلق است
294 پادشاه هر گدا و هر اسیر پادشاه هر فقیر و هر امیر
295 پادشاه جمله مسکینان هم اوست مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست
296 پادشاهان بر درش سر بر زمین مینهند از بهر لطف راحمین
297 اوست باقی چه ازل چه در ابد او یکی بس قل هواللّه احد
298 ترک شاهی گیر تا سلطان شوی ورنه گرد چرخ سرگردان شوی
299 ترک شاهی گیر کو شاهست و بس اوزراز هرکس آگاهست و بس
300 این دو روزه عمر ترک خویش گیر در سلامت رو، صلاحی پیش گیر
301 تا ازین شاهی دگر شاهی دهد از کمال صنعت آگاهی دهد
302 پادشاهی ذوق معنی آمدست گرچه راهت سوی عقبی آمدست
303 ترک لشکر کن درآنجا باش تو دانهٔ در این زمین میپاش تو
304 هرچه کاری اندر آنجا بدروی گرتوقول پیر اینجا بشنوی
305 نیست عمرت بیش یکسال دگر چون برفتی بشنوی حال دگر
306 بعد از این اینجای منزلگاه تست قبرگاه گور و خاک و راه تست
307 یک دو روز اینجا قراری پیش گیر در سلامت رو صلاحی پیش گیر
308 چون بمیری تو رهت آنجا بود بعد از آنت مسکن و ماوا بود
309 چون گذشت از قرب حالت یک هزار بعد از آن آیی دگر برروی کار
310 در زمان دور عیسی پاک تو بار دیگر زنده گردد خاک تو
311 از برای زیر خاکی راز خاک زنده گرداند ترا دانای باک
312 تو گواهی ده که او پیغمبرست از دگر پیغمبران او مهترست
313 تو گواهی ده که عیسی بر حق است هست روح اللّه وحی مطلقست
314 تو گواهی ده میان مردمان کورسولست از خدای آسمان
315 تو گواهی ده که او روحست پاک تو گواهی ده که نه آبست و خاک
316 تو گواهی ده که او از مریم است همچو او در عرصه عالم کم است
317 هست او بر راستی ای مردمان اوست از امر خدای جاودان
318 ترک دنیا گیر آنگه شاد باش از همه رنج وغمان آزاد باش
319 این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم درگذشت از نزد من دور از دو چشم
320 لشکری کردم بسی از هر کنار عزّ خود در ذل کردم اختیار
321 چارکس با من موافق آمدند همچو من زین حال صادق آمدند
322 بعد از آن این گور اینجا ساختم خویش را از خلق وا پرداختم
323 در بن این گور می برم بسر عاقبت چون عمر من آمد بسر
324 زین جهان بیوفا بیرون شدم خاک گشتم در میان خون شدم
325 دفن کردندم دراینجا زیر خاک تا چه آید بعد از این از حی پاک
326 السّلام ای پیغمبر حق السّلام السّلام ای روح حق شمع انام
327 چون رسیدی اول این خط را بخوان اولین احوال این بیچاره دان
328 چونکه عیسی خواند این خط را رموز گفت ای جبّار، ای گیتی فروز
329 سر بسوی آسمان برداشت او دیدهها بر سوی حق بگماشت او
330 در سوی حضرت درآمد در دعا تادعایش گشت درحالی روا
331 پس عصا در گور زد گفتا که قم روح گردای خاک پس از جابجم
332 ناگه از امر خدای آسمان پادشاه آشکارا و نهان
333 نور او بر جزو و کل تابنده کرد او بقدرت خاک مرده زنده کرد
334 گور و خاک از یکدیگر چون باز شد زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد
335 کرد او بر روی رو ح اللّه سلام گفت ای دانای جمله خاص و عام
336 ای زدم دم در دمیده خاک را زنده کرده خاک روح پاک را
337 ای تمامت انبیا را دوست دار کشتهٔ تو انبیا از کردگار
338 ای بتو زنده شده جان در تنم ای بتو بینا دو چشم روشنم
339 جسم و جانم یافته باری دگر دیده دل گشته، بی خوف و خطر
340 من ازین بار دگر جان یافتم بار دیگر راز پنهان یافتم
341 زنده گردان مر مرا مقصود چیست گفت بر گو تا ترا معبود کیست
342 گفت روح اللّه بر گو زین سخن از رموز سرّ و اسرار کهن
343 تاترا آن پیر از اول چه گفت گوش تو اول چه راز حق شنفت
344 پیر را زان حال دل آگه نبود چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود
345 بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد گفت غفلت دل شما را نوم کرد
346 سرّ من بینید زود آگه شوید گرچه گمراهید اندر ره شوید
347 هست روح اللّه و ما را سرورست بر یقین کل که او پیغمبرست
348 هرکه کرد اقرار بروی این زمان رسته گردد از بلای جاودان
349 هرکه این معنی نداند از یقین حقتعالی را نداند از یقین
350 هر که ایمان آورد بر موی او رسته گردد از بلا و گفت و گو
351 هرکه بشناسد ورا این جایگاه راه روشن گرددش تا پیشگاه
352 قصّه خود جمله با ایشان بگفت بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت
353 آن سگان گفتند کاینها راست نیست هرچه افزونست آنجا کاست نیست
354 معجزی دیگر طلب خواهیم کرد آنگهی رسم ادب خواهیم کرد
355 این یقینست و گمانی میبریم پارهٔ از اولین آگه تریم
356 گفت عیسی چیست دیگر راز را تا نمایم با شما آن باز را
357 جمله گفتند این زمان در پیش کوه چشمهای آری برون تو با شکوه
358 تا میان کوه ساران آمدند همچو ابری سیل باران آمدند
359 بود کوهی سرخ هم مانند خون جمله گفتند آوری زینجا برون
360 پیش کوه آمد بامر کردگار بشنو این سرّدگر را گوش دار
361 گفت ایشان را زمانی این سخن وحشتی پیداست از راز کهن
362 گفت حق رازی دگر فرموده است این سخن بر قولتان بیهوده است
363 چون شما معجز نه بینید این دگر پس بگوئید آن و آنگاه این دگر
364 حق بلا خواهد فرستد بر شما جبرئیل آمد بگفت این از خدا
365 گفت مصدر آن زمان کان روح پاک مینماید زین پس ایشان را هلاک
366 قول تو حقست ایشان باطلند هرچه میگوئی ز حق بس غافلند
367 گفت عیسی کین دگر خود راست شد از خدا فزون در ایشان کاست شد
368 پس عصا در دست خود محکم بداشت هر دوچشم خویشتن بر که گماشت
369 گفت عیسی کای خدای بحر و بر ای زهر رازی ضعیفی با خبر
370 اول و آخر توئی تو ظاهری بر همه اشیاء عالم قادری
371 وارهان جانم ازین مشت خسان زانکه کار من رسید اینجا بجان
372 چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان ای خداوند زمین و آسمان
373 این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه کوه درارزش درآمد با شکوه
374 سنگ از صنع خدا برهم شکافت بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت
375 چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون شد روان مانندهٔ عین شجون
376 بود آبی همچنان کاب حیات هرکه خوردی یافتی از نو حیات
377 گوییا کز آب کوثر بود آن از نبات و قند خوشتر بود آن
378 شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد چشم جان زان آب معنی تازه کرد
379 شکر حق کرد و برو مالید دست پیش آن قوم آنگهی شادان نشست
380 جمله بنشستند اندر پیش کوه کرد عیسی روی سوی آن گروه
381 گفت ای خلقان ز دل باری دگر کاین چنین چشمه ز صنع دادگر
382 آمدست این آب از جوی بهشت از برای معجزم اینجا بهشت
383 حق تعالی صنع را آورده است دیدن چشم شما این کرده است
384 هست این آب از بهشت جاودان بر مثال آب حیوان درجهان
385 یادگاری از نمودار منست بر مثال حالتان این روشنست
386 صورت حال شما زان شد پدید هر کسی این دید نتواند شنید
387 چشم صورت کوه دانید این زمان آب زاینده ز معنی شد روان
388 هست عیسی بر مثل جان شما یک دو روزی هست مهمان شما
389 این دعای من کنید از جان قبول تا مرادخود بیابید از اصول
390 این زمان دانید من روح اللّهم از خدا وز خویشتن من آگهم
391 مرده را کردم بدم من زنده را زنده گردانید جان بی ماجرا
392 از درون ظلمت خود وارهید سنّت ایزد میان جان نهید
393 از عذاب جاودان ایمن شوید در بهشت جاودان ساکن شوید
394 هرکه او مر حق شود دل دوست را مغز گردد از یقین دل پوست را
395 هرکه او قول خدا را بشنود از عذاب آن جهان ایمن شود
396 چند گویم با شما از کردگار چون بدانستید باید کرد، کار
397 آورید اقرار بر من از نخست تا ازین پس کارتان آید درست
398 آورید اقرار اللّه هم یکیست بر همه دانا و بینائی شکیست
399 آورید اقرار کو اسرارتان حق بداند ز اشکارا ونهان
400 آورید اقرار کز یک نطفه خون کرد پیدامر شما بی چه و چون
401 آورید اقرار من پیغمبرم وز دگر پیغمبران من بهترم
402 آورید اقرار اندر گور و مرگ ملک ومال و جسم و جان گویند ترک
403 آورید اقرار اندر صنع او روز و شب باشید اندر جستجو
404 آورید اقرار بر روز پسین بازگشت سوی او چه کفر و دین
405 هرچه کردید و کنید اندر جهان آورند آن روز پیش دیدتان
406 هرچه کردید از نکویی و بدی جمله بنمایند تان اندر خودی
407 هرچه کردید آنگهی آگه شوید گر شما این قول عیسی بشنوید
408 آورید اقرار بر هستی او نیست گردید و بود هستی بدو
409 هرکه نیکی کرد نیکی دید باز خرم انکو راه نیکی دید باز
410 جملگی گفتند اقرار آوریم هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم
411 لیک ما را هست از تو یک سئوال آن جواب ما بکو از حسب حال
412 گر جواب ما بگوئی یک بیک آوریم اقرار ما بی هیچ شک
413 گر جواب ما بگوئی آگهی آن زمان تو عیسی روح اللّهی
414 گفت عیسی آنگهی آن قوم را چه سوالست اندرین قوم شما
415 بود دانشمند مردی زان میان بس بزرگ و خرده بین و خرده دان
416 صاحب تفسیر و اسرار و قلم در میان قوم گشته چون علم
417 سالها تحصیل حکمت کرده بود نه چو ایشان راه حق گم کرده بود
418 بود نام او سبیحون باحیا بود او مرقوم خود را پیشوا
419 راز عیسی او یقین دانسته بود گفت عیسی را بجان ودل شنود
420 خلق گفتند آن زمان در گفت و گو هرچه میگوید جواب آن بگو
421 پیش عیسی آمد و کردش سلام کرد روح اللّه ز جای خود مقام
422 عزّت آن مرد آورد او بجای نزد خود بنشاندش آنگه او زپای
423 پرسشی با یکدیگر کردند خوش دید عیسی جسم و جانی ماه وش
424 بود مردی پر ز علم آراسته از سر دنیا بکل برخاسته
425 دید مردی خوش سؤال و خوش جواب ره رو روشن دل و حاضر جواب
426 گفت ای مرد خدای راز بین جمله اسرار کلی باز بین
427 گر سؤالی داری از من باز گوی آنچه میدانی ز من پرس و مجوی
428 کرد عیسی او سؤال اولین گفت ای روح خدا و راه بین
429 باز ده ما را جوابی از خرد تا خداوندجهان فرد احد
430 آسمان را از چه پیدا کرده است از چه این صورت هویدا کرده است
431 آسمان از چیست این اشجار چیست بود ناپیدا و این پیدا ز چیست
432 روشنم گردان و با من باز گوی در معنی برفشان وراز گوی
433 گفت عیسی کین معانی گوش کن جان خود از شوق آن مدهوش کن