1 چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود کز هرچه گذشتی، نگذشتی مگر از خود
2 در بارگه عشق نه ردی نه قبولیست ای تحفهکش هیچ تو خود را ببر از خود
3 گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
4 در پلهٔ موهومی ما کوه گران است سنگیکه ندارد به ترازو شرر از خود
5 چشمی بگشا منشاء پرواز همین است چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
6 هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم اما نرسیدیم به گرد اثر از خود
7 گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد عالم همه راضیست به این دردسر از خود
8 افتاد بهگردن، غم پیری، چه توانکرد زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
9 سیر سر زانو هم از افسون جنون بود افکند خیالم به جهان دگر از خود
10 سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
11 یاران عدم تاز، غبار تپشی چند پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
12 واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل بشنو من و مای همه چونگوشکر از خود
13 ای موجگر احسان طلب در نظر تست در وصلگهر هم نگشاییکمر از خود
14 آیینه شدن چیست درین محفل عبرت هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
15 در خلق گر انصاف شود آینهدارت بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود