1 چون به کف گیری ز بهر امتحان آیینه را میکند نور رخت در جسم جان آیینه را
1 گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
2 طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
1 ز هر جانب که آن سرو روان خندان شود پیدا ز شور عاشقان از هر طرف افغان شود پیدا
2 نمک میریزد از موج تبسم بر دل ریشم لب او هر کجا چون پسته خندان شود پیدا
1 به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
2 ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد