1 چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای
2 گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا بنمای
1 چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
2 جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
1 هر که را ذرهای ازین سوز است دی و فرداش نقد امروز است
2 هست مرد حقیقت ابنالوقت لاجرم بر دو کون پیروز است
1 غم بسی دارم چه جای صد غم است زانکه هر موییم در صد ماتم است
2 غم نباشد کانچه پیشان است و پس کم ز کم نبود نصیبم زان کم است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند