1 چون شفق از رنگ خونم هیچکسگلچین نشد ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
2 از ازل مغز سر من پنبهٔگوش من است بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
3 در محیطیکاستقامت صید دام موج بود گوهر بیطاقت ما محرم تمکین نشد
4 بیلبت از آب حیوان خضر خونها میخورد تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
5 ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد
6 بیجگر خوردن، بهار طرز نتوان تازهکرد غوطه تا در خون نزد فطرت، سخن رنگین نشد
7 چشم زخمم تا به روی تیغ او واکردهاند از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
8 بسکه ما را عافیت آیینهدار آفت است آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
9 داغم از وارستگیهای دعای بیاثر کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد
10 عاقل از وضع ضلالت آگهی از کف نداد بیخبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
11 همت وارستگان وامانده اسباب نیست ز اختلاط سنگ، پرواز شرر سنگین نشد
12 هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد