1 چون غمی زور آورد خود را به صحرا میکشم ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
2 راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
3 نی غلط کی میتوان گفتن به هرکس راز دل همدمی هرجا بیابم ناله آنجا میکشم
4 هرکجا گردد دوچارم بیسراپا آگهی بیسراپا در رهش سر مینهم وامیکشم
5 روز بذل وصل جانافزای خود گر سر کشید من به گرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
6 سرخوشم از نشئهٔ صهبای جام معرفت چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
7 آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
8 گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
9 از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی رنج گوناگون بسی در دارِ دنیا میکشم
10 سر به سر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه تا نسوزد شهر آهم را به صحرا میکشم
11 دردِ روزم را به شب میافکنم ز آشفتگی کار دی را از پریشانی به فردا میکشم
12 هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر بادههای گونهگون زان حُسنِ یکتا میکشم
13 دیدهام جامست و بت مینا و حسن دوست می بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
14 آن صهیبی کو کند پرهیز از صهباییم آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
15 فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند من ز نظمش اندکاندک رازها وامیکشم
دیدگاهها **