- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون بر سر چرخ لاجوردی خورشید نهاد رو به زردی
2 معشوقهٔ آفتاب پایه برداشت ز فرق دوست سایه
3 بر عزم شدن ز جای بر خاست عذری به هزار لطف درخواست
4 او در سخن و رفیق خاموش تا پاک دلش ببرده از هوش
5 حیرت زده مهر بر دهانش تب لرزه گرفته استخوانش
6 دانست مسافر خردمند کو را چه شکنجه شد زبان بند
7 اندیشهٔ او خطاب پنداشت خاموشی او جواب پنداشت
8 لختی کف پای پر ز خارش بوسید و گرفت در کنارش
9 پس محمل ناقه جست در بست بگشاد عقال و تنگ بر بست
10 شد بر شتر و زمام بسپرد شاهین برسید و کبک را برد
11 میرفت و دو چشم خون فشانتر خونابهٔ چشم زو روانتر
12 چون ماه به برج خویشتن شد وان سرو رونده در چمن شد
13 در گوشهٔ غم نشست مهجور تن از دل و دل ز خرمی دور
14 با شب ز رفیق راز میگفت نامش میگفت و باز میگفت
15 چون خسته شد از دل سیه روز گفت این غزل از درون پر سوز