1 چون جان و دلم ز خدمتت نیست جدا اندر نظرت چه قدر دارد بدنی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 حسنت چو اشتیاق دلم بینهایت است وز عاشقان فراغت یارم به غایت است
2 با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او همرنگ میشویم چه جای کنایت است
1 منتظر باشند شبها عاشقان ناکرده خواب تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب
2 آفتابی میکند از مشرق رویت طلوع کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب
1 دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
2 نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم تشنهام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به