1 چون شد دل و جانم از نگاهی مستت دل شد که چو دست بند بوسد دستت
2 جان نیز بهم چشمی دل شد خلخال وز چشم برون آمده شد پابستت
1 چو بی وجود خداوندگار آسایش حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
2 دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
1 حکایتی ز ملوک سلف شنیدستم که همچو من بشگفتی رود هر آنکه شنود
2 هزار و پانصد و هفتاد و چار میلادی که سال نهصد و هشتاد و دو ز هجرت بود