1 چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است
2 نیست در دستم عنان اختیاری همچو موج گریه ام گاهی به صحرا گه به دریا برده است
3 هرزه گردی کی غبار از خاطر ما می برد عشق با رندان دل ما را به صحرا برده است
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 از دل مردم عالم خبری نیست مرا چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
2 چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام گریه شامی و آه سحری نیست مرا
1 داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را
2 در محبت داده ام آیینه دل را جلا پخته ام در آتشی سودای خام خویش را
1 عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
2 هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **