1 چون شمع خودم آتش پیراهن خویش برقم اما فتاده در خرمن خویش
2 خود را دایم بر آب و آتش زده ام پروانه کجاست همچو من دشمن خویش
1 ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
2 با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
1 آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
2 رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
1 دائم گله چرخ دلاورد زبان چیست گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست
2 بیباکی آن غمزه خونریز از آن است کز تیر نپرسند که تقسیر کمان چیست