چون کرد خور ز توسن از نیر تبریزی لآلی منظومه 2

نیر تبریزی

آثار نیر تبریزی

نیر تبریزی

چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب

1 چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب

2 غارتگران شام به یغما گشود دست بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب

3 کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب بارید از ستاره برخساره خون خضاب

4 کردند سر ز پرده برون دختران نعش با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب

5 گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق آتش گرفته دامن این نیلگون قناب

6 از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال چون کودکی طپیده بخون در کنار آب

7 یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب

8 یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب

9 گفتم مگر قیامت موعود اعظم است آمد ندا ز عرش که ماه محرم است

10 گلگون سوار وادی خونخوار کربلا بی سر فتاده در صف پیکار کربلا

11 چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز از دود خیمه های نگونسار کربلا

12 فریاد بانوان سراپردۀ عفافر آید هنوز از در و دیوار کربلا

13 بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز صوت تلاوت سر سردار کربلا

14 ستارگان دشت بلا بسته بار شام در خواب رفته قافله سار کربلا

15 شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر درهم شکست رونق بازار کربلا

16 بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام گلچین روزگار ز گلزار کربلا

17 فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل آورد رو بخیمۀ سالار کربلا

18 مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب

19 گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما سر گیرد و برون رود از کربلای ما

20 ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما

21 تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس راه طواف بر حرم کربلای ما

22 اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما

23 همراز بزم ما نبود طالبان جاه بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

24 برگردد آنکه با هوس کشور آمده سر ناورد بافسر شاهی گدای ما

25 ما را هوای سلطنت ملک دیگر است کاین عرصه نیست در خور فر همای ما

26 یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس آراسته است بزم ضیافت برای ما

27 برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت

28 چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون

29 صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون

30 ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون

31 گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون

32 آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون

33 لیلای شب دریده گریبان بریده مو بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون

34 دست فلک نمود گریبان صبح چاک بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون

35 افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون

36 گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت

37 شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه

38 در خون و خاک خفته همه یاوران قوم و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه

39 سرگشته بانوان سرا پرده عفاف زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

40 آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه

41 پس با دل شکسته جگرگوشه بتول از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه

42 لختی عنان بدار که گردم بدور تو و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه

43 من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه

44 گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه

45 چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت

46 ایستاد در برابر آن لشکر عبوس چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس

47 گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس

48 بر درگه جلال من ارواح انبیا بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس

49 مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول سایش منم بعالم و عالم مرا موس

50 سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس

51 در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس

52 گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس

53 افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس

54 بر خاکپای توسن گردون مسیر من ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس

55 لیکن نموده شوق لقای حریم دوست سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس

56 نی طالب حجازم و نی مایل عراق نی در هوای شامم و نی در خیال طوس

57 تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس

58 درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست

59 لختی نمود با سپه کینه زبن خطال جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب

60 از غنچه های زخم تن نازنین او آراست گلشنی فلک اما نداد آب

61 بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت گردون گلی که چید ز بستان بوتراب

62 چون برگشود در تن او تیر جان شکار با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب

63 پیک پیام دوست بدر حلقه میزند ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب

64 چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب

65 آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب

66 مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب

67 گر سفله گان به بستر خون داد جان تو خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو

68 تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید

69 چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید

70 زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید

71 هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید

72 یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید

73 با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد قربانی خلیل کوه منا رسید

74 آراست گلشنی ز جوانان گلعذار آبش نداده باد خزان از قفا رسید

75 از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید چون بر وفای عهد الستش ندا رسید

76 از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد

77 گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من امروز بود در همه عمر انتظار من

78 این خنجر کشیده و این حنجر حسین سرکونه بهر تست نیاید بکار من

79 گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو تا باد تست مونس شبهای تار من

80 گو بر سر عروس شهادت نثار شو دُری که بود پرورشش در کنار من

81 خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی خونست آب زندگی جویبار من

82 عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان این نقد جان بدست سر نیزه دار من

83 در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو بگذر بکربلا و ببین لاله زار من

84 درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش بین نوجوان سرو قد و گلعذار من

85 پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار

86 کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی در موج خون چگونه فتادی و چونشدی

87 ایدست حق که علت ایجاد عالمی علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی

88 امروز در ممالک جان دست دست تست الله چگونه دستخوش خصم دون شدی

89 کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب اینخاکدان غم همه دریای خون شدی

90 ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی

91 آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود ای تیر چون تو محرم راز درون شدی

92 گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی

93 ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی

94 ای چرخ سفله داد از این دور واژگون عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟

95 چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی بر آب زندگانی جاوید برد پی

96 در راه حق فنا به بفا کرد اختیار تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ

97 زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ

98 چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی

99 شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد کافردلان زیاد تمنای ملک ری

100 پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار از هم چو برگهای خزان از سموم دی

101 گفتی رها نمود ز کف دختران نعش از انقلاب دور فلک دامن جدی

102 آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی

103 رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست ایدست داد حق ز گریبان برآر دست

104 آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار

105 بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار

106 خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران بستند بار شام قطار از پی قطار

107 غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار

108 گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار

109 گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان از حلقه های سلسله در آهنین حصار

110 آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار

111 ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار

112 پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول

113 اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست

114 این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن از تار زلفهای پریشان حسین تست

115 این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو در پرده آفتاب درخشان حسین تست

116 این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات بدرود کرده با لب عطشان حسین تست

117 این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر از پرنیان ریک بیابان حسین تست

118 این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او چونگل نموده چاک گریبان حسین تست

119 این شمع کشته از اثر تند باد جور کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست

120 این شاهباز اوج سعادت که کرده باز شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست

121 آنکه ز جور دور فلک با دل غمین رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین

122 داد آسمان بیاد ستم خانمان من تا از کدام بادیه پرسی نشان من

123 دور از تو از تطاول گلچین روزگار شد آشیان زاغ و زغن گلستان من

124 گردون بانتقام قتیلان روز بدر نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من

125 زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک کآید هنوز دو دوی از استخوان من

126 بیخود در این چمن نکشم ناله های زار آنطایرم که سوخت فلک آشیان من

127 آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید دیدی که چون کشید غم آخر کمان من

128 رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای شد دست خاک بیز کنون سایبان من

129 گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش کز بارگاه شام برآید فغان من

130 پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت

131 اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز ایقامت تو شور قیامت بپای خیز

132 زینب برت بضایت مزجاه جان بکف آورده با ترانۀ یا ایها العزیز

133 هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش من روی در تو و دگران روی در حجیز

134 بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز

135 محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز

136 خرگاه دود آه و نقابم غبار راه چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز

137 کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز

138 یک کارزار دشمن و من یکتن غریب تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز

139 گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب

140 ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود

141 حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب جای سنان و خنجر اهل ستم نبود

142 انگشت او بخیره بریدی پی نگین دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود

143 کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود

144 داغ غمی کز و جگر کوه آب شد بیمار را تحمل آن داغ غم نبود

145 پای سریر زاده هند و سر حسین در کیش کفر سفله چنین محترم نبود

146 ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود

147 آتش به پردۀ حرم کبریا زدی دستت بریده بادنشان بر خطا زدی

148 زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت با عترت رسول ندانم چه سان گذشت

149 نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت

150 در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت

151 آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت

152 شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت

153 الله چه شعله بود که انگیخت آسمان کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت

154 در موقعی که عرض صواب و خطا کنند کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت

155 خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت

156 فیروز بخت من نهدار سر خط قبول بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول

157 چون تیر عشق جا بکمان بلا کند اول نشست بر دل اهل ولا کند

158 در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست احباب را به تند بلا مبتلا کند

159 بیگانه را تحمل بار نیاز نیست معشوق ناز خود همه بر آشنا کند

160 تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست دردی ندارد او که طبیبش دوا کند

161 آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق با دوست کی معامله کربلا کند

162 یکباره پشت پا بر ماسوا زند تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند

163 آری کسی که کشته او این بود سزاست خود را اگر بکشته خود خونبها کند

164 بالله اگر نبود خدا خون بهای او عالم نبود در خور نعلین پای او

165 عنقای قاف را هوس آشیانه بود غوغای نینوا همه در ره بهانه بود

166 جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر دردی کشی که مست شراب شبانه بود

167 یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود

168 در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد هر در شاهوار کش اندر خزانه بود

169 نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست روزیکه در حریم الست این ترانه بود

170 بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود

171 کوری نظاره کن که شکستند کوفیان آئینه که مظهر حسن یگانه بود

172 نی نی که باقی حق را هلاک نیست صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست

173 ایخرگه عزای تو این طارم کبود لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود

174 وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود

175 گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود

176 تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود

177 از خون کشتگان تو صحرای ماریه باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود

178 کی بر سنان تلاوت قران کند سری بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود

179 نشگفت اگر برند ترا سجده سروران ایداده سر بطاعت معبود در سجود

180 پایان سیر بندگی آمد سجود تو برگیر سر که او همه خود شد وجود تو

181 ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد

182 وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است کورانه جاش بر سر میم سنان دهد

183 عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد

184 چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد

185 نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد

186 ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد

187 آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد

188 مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است کانشاهباز را بدل شه نشیمن است

189 دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد روزیکه طرح بیعت منا امیر شد

190 واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب نمرود کفر را هدف نوک تیر شد

191 با داجل بساط سلیمان فرو نوشت دیو شریر وارث تاج و سریر شد

192 مولود شیرخوارۀ حجر بتول را پیکان تیر حرمله پستان شیر شد

193 از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد

194 در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت آندم که آهوان حرم دستگیر شد

195 زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد

196 تغییری ای سپهر که بس واژگونه‌ای شور قیامت از حرکات نمونه‌ای

197 ای در غم تو ارض و سما خون گریسته ماهی در آب و وحش بهامون گریسته

198 وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته

199 از تابش سرت بسنان چشم آفتاب اشک شفق بدامن گردون گریسته

200 در آسمان زدود خیام عفاف تو چشم مسیح اشک جگرگون گریسته

201 با درد اشتیاق تو در وادی جنون لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

202 تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار خنجر بدست قاتل تو خون گریسته

203 آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته

204 گر از ازل ترا سر اینداستان نبود اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود

205 بی شاه دین چه روز جهان خراب را ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را

206 جلباب نیلگون شب از هم گشای باز یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را

207 اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا

208 نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا

209 آب از برای حلق شه تشنه کام بود چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا

210 خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را

211 ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب زین آتشی که سوخت دل بوتراب را

212 تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت

213 قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود

214 عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود

215 آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد

216 نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین قومیکه با خدای مهیای جنگ بود

217 عهد الست اگر نگرفتی عنان او شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود

218 از عشق پرس حالت جانبازی حسین پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود

219 احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود

220 از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب

221 کایشهسوار بادیه ابتلای ما باز آ که ز آن تست حریم لقای ما

222 معراج عشقرا شب اسراست هین بران خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما

223 تو از برای مائی و ما از برای تو عهدیست این فنای ترا با بقای ما

224 دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما

225 جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما

226 باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست خود خاکروب راه تو بود انبیای ما

227 هین زان تست تاج ربوبیت از ازل گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما

228 گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور از تست آب رحمت بی منتهای ما

229 ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول با شهپر خدنگ بپرد همای ما

230 گسترده ایم بال ملایک بجای فرش کازار بر تنت نکند کربلای ما

231 دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما

232 کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین کشتی شکستگان محیط بلای ما

233 موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن گو باز شو بجلوه گه نینوای ما

234 گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح گو دار کربلا نگر و مبتلای ما

235 منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما

236 زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک از دل کشید ناله بصد درد سوزناک

237 کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

238 ایوارث سریر امامت به پای خیز بر کشتگان بی کفن خود نماز کن

239 طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر دستی بدستگیری ایشان دراز کن

240 بس دردهاست در دلم از دست روزگار دستی بگردنم کن و گوشم براز کن

241 سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن

242 برخیز صبح شام شد ای میر کاروان ما را سوار بر شتر بی جهاز کن

243 یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس بار دگر روانه بسوی حجاز کن

244 پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد

245 کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا

246 خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت تا حشر در جهان نکنی کامرانیا

247 این کی کجا رواست که دونان دهر را در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا

248 قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال تا شام شان بقید اسیری کشانیا

249 بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا

250 کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا

251 از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا

252 سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم نامد ترا از آن نگه خسروا نیا

253 هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع بر میهمان خویش چنین میزبانیا

254 آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من ای خاک بر سر من و این داستان من

عکس نوشته
کامنت
comment