چون بر شیرین مقرر گشت شاهی از نظامی گنجوی خمسه 47

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چون بر شیرین مقرر گشت شاهی

1 چون بر شیرین مقرر گشت شاهی فروغ ملک بر مه شد ز ماهی

2 به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند

3 ز مظلومان عالم جور برداشت همه آیین جور از دور برداشت

4 ز هر دروازه‌ای برداشت باجی نجست از هیچ دهقانی خراجی

5 مسلم کرد شهر و روستا را که بهتر داشت از دنیا دعا را

6 ز عدلش باز با تیهو شده خویش به یک جا آب خورده گرگ با میش

7 رعیت هر چه بود از دور و پیوند بدین و داد او خوردند سوگند

8 فراخی در جهان چندان اثر کرد که یک دانه غله صد بیشتر کرد

9 نیت چون نیک باشد پادشا را گهر خیزد به جای گل گیا را

10 درخت بدنیت خوشیده شاخست شه نیکونیت را پی فراخست

11 فراخی‌ها و تنگی‌های اطراف ز رای پادشاه خود زند لاف

12 ز چشم پادشاه افتاد رائی که بدرائی کند در پادشائی

13 چو شیرین از شهنشه بی خبر بود در آن شاهی دلش زیر و زبر بود

14 اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت

15 خبر پرسید از هر کاروانی مگر کارندش از خسرو نشانی

16 چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید از زمین بر آسمان تخت

17 ز گنج‌افشانی و گوهرنثاری به‌جای آورد رسم دوست‌داری

18 ولیک از کار مریم تنگدل بود که مریم در تعصب سنگدل بود

19 ملک را داده بد در روم سوگند که با کس در نسازد مهر و پیوند

20 چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت

21 ز دل کوری به کار دل فرو ماند در آن محنت چو خر در گل فروماند

22 در آن یک‌سال کو فرماندهی کرد نه مرغی بلکه موری را نیازرد

23 دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت همه کارش چو زلف آشفتگی داشت

24 همی ترسید کز شوریده‌رائی کند ناموس عدلش بی‌وفائی

25 جز آن چاره ندید آن سرو چالاک کز آن دعوی کند دیوان خود پاک

26 کند تنهاروی در کار خسرو به تنهائی خورد تیمار خسرو

27 نبود از رای سستش پای بر جای که بیدل بود و بیدل هست بی‌رای

28 به مولائی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب‌کلاهی

29 به گلگون رونده رخت بربست زده شاپور بر فتراک او دست

30 وزان خوبان چو در ره پای بفشرد کنیزی چند را با خویشتن برد

31 که در هر جای با او یار بودند به رنج و راحتش غمخوار بودند

32 بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار

33 ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر چو دریا کرده کوه و دشت را پر

34 وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل پس او چارپایان میل در میل

35 دگر ره در صدف شد لولوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر

36 به هور هندوان آمد خزینه به سنگستان غم رفت آبگینه

37 از آن در خوشاب آن سنگ سوزان چو آتش‌گاه موبد شد فروزان

38 ز روی او که بد خرم بهاری شد آن آتشکده چون لاله‌زاری

39 ز گرمی کان هوا در کار او بود هوا گفتی که گرمی‌دار او بود

40 ملک دانست کامد یار نزدیک بدید امید را در کار نزدیک

41 ز مریم بود در خاطر هراسش که مریم روز و شب می‌داشت پاسش

42 به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت

43 به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه

44 نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار

عکس نوشته
کامنت
comment