1 چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست، چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،
2 انگار که هست، هرچه در عالَم نیست، پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 * پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری، گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
2 گفتا، می خور که همچو ما بسیاری، رفتند و کسی بازنیامد باری!
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 * من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
2 جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت. این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به