1 چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات از عکس رُخش قهوه شود آب حیات
2 عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم خورشید برون آمده است از ظلمات
1 غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حُسن گَرد لشکرش است این
2 نه خط غالیه سا دور عارض مهش است این همای حُسن پریده است و سایهٔ پرش است این
1 من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را
2 نه دستی داشتم در سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را
1 دست بر زلفش زدم، شب بود، چشمش مست خواب برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
2 گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب