1 چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید
2 هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم کز دست یارب من یارب به یارب آید
3 تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او کانگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید
1 عشق تو به هر دلی فرو ناید و اندوه تو هر تنی نفرساید
2 در کتم عدم هنوز موقوف است آن سینه که سوزش تو را شاید
1 طبعِ تو دمساز نیست عاشقِ دلسوز را خویِ تو یاریگر است یارِ بدآموز را
2 دستخوشِ تو منام دستِ جفا برگشای بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست