1 چون دلم دیوانه عاقل نمایی برنخاست همچو اشکم عقده مشکل گشایی برنخاست
2 زنگ شرکت برنتابد باطن روشندلان تا سکندر خاک شد آیینه رایی برنخاست
3 برق تازیهای عمر است اینکه در راه طلب رهروان را چون نگه آواز پایی برنخاست
1 رام طاعتیم و کشاکش کمند ما صید دلیم و گردن تسلیم بند ما
2 شکر فروش خنده او زهر چشم او تلخی فزای گریه ما زهرخند ما
1 عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
2 هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
1 جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را چه احتیاج به یاران آشنا ما را
2 اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را