چون پدر روزی از عطار نیشابوری مظهرالعجایب 10

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چون پدر روزی به استادم سپرد

1 چون پدر روزی به استادم سپرد نزد او از راه تعلیمم ببرد

2 آن معلم بود عالم در جهان همچو خورشیدی که باشد او میان

3 آن معلّم بود وارث در علوم حکمت لقمان نموده درنجوم

4 او تصوّف را نکودانسته بود دُر بالماس معانی سفته بود

5 در علوم جعفر او پی برده بود پی باسرار نهانی برده بود

6 داشت او یک سلسله کانرا ذهب خاص اهل البیت گویند ای عجب

7 آن علوم از پیش جعفر داشت او وین ز انفاس پیمبر داشت او

8 چند وقت او در درون جان خویش با خدا گفته معانی ز آن خویش

9 گفت یا رب توشهٔ راهم بده در طریق عشق خود جاهم بده

10 تاشوم بینا وگویا وانگهت همچو گردی باشم از خاک رهت

11 ای شده همچون قمر تابان بعلم ای ربوده گوی معنی را بحلم

12 بود او از بود عرفان آمده در جهان خورشید تابان آمده

13 لیک او از فخر دین راضی نبود ز آنکه او در راه حق قاضی نبود

14 چند نوبت نجم دین کبرای ما آمد اندر پیش آن کان صفا

15 لیک جدّم نیست تا نامش برم از می سلطان خود جامش برم

16 همچو منصور او هزاران جام خورد نه چو آدم دانه اندر دام خورد

17 او ز عرفان خدا آگاه بود هم باو اسرار حق همراه بود

18 سی هزار اسرار حق دانسته بود از وجود خویش کلّی رسته بود

19 سی هزار از گفتهٔ شرع رسول سی هزار دیگر از راه عدول

20 جمله این سرّها ز مکنونات غیب از درون او درآمد جیب جیب

21 او زخود بگذشته و گلشن شده درمیان عاشقان روشن شده

22 سیصد و شصت ودو عارف را ز راه خدمت شایسته کرده سال و ماه

23 گفت کای فرزند فرزانه سخن بشنو از من یادگار و گوش کن

24 با من از حق بود سرّ بیشمار جمله خواهم کرد بر تو من نثار

25 دان که شب بودم بخلوت از کرم ناگهان شخصی درآمد از درم

26 چون نظر کردم رسول الله بود بر همه دلها و جانها شاه بود

27 روی خود پیشش نهادم بر زمین گفت سر بردار و سرّ حق به بین

28 من بحکم او چو سر برداشتم در دل خود نور حق افراشتم

29 چون نظر کردم بروی مصطفی دیدم اندر پهلوی او مرتضی

30 مصطفی گفتا بمن کای مرد دین میشناسی شاه دین را از یقین

31 می‌شناسم گفتم ای ختم رسل این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ

32 من باو ایمان خود وابسته‌ام از عذاب حق تعالی رسته‌ام

33 شاه را دانم من از روی یقین بعد پیغمبر امام متّقین

34 سرّحق در ذات او من دیده‌ام زو همه عرفان حق بشنیده‌ام

35 من در او بینم همه آفاق را من از او دانم مراین نه طاق را

36 من از او رانم سخن در ذات حق من از او خوانم همه آیات حق

37 من در او بینم همه نور الاه خود از او تابان بود خورشید و ماه

38 من از اودیدم همه دیدار حق زین معانی برده اهل دین سبق

39 من از او دیدم ولایت را تمام گفته‌اش ایزد ثنااندر کلام

40 من از او دیدم کتبها پر ز علم من در اودیدم همه دریای حلم

41 من در او دیدم تمام انبیا زآنکه او بوده ولیّ و رهنما

42 اوست دانا در علوم اوّلین اوست بینا در کلام آخرین

43 من در اودیدم که او منصور بود لاجرم اندر جهان مشهور بود

44 من دراو دیدم که آدم بود او بی گمان عیسی بن مریم بود او

45 هر که او را دید حق را دید او گل ز بستان معانی چید او

46 بعد از آن گفتا رسول هاشمی کاین سخنها را ولی داند همی

47 این معانی را ز که آموختی خرقهٔ توفیق ایمان دوختی

48 گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت قصّهٔ معراج با من باز گفت

49 ز آنکه او بابست بر شهر علوم عرش را کرده مشرّف از قدوم

50 پس رسول هاشمی گفت این علوم او ترا گفته است ز اسرار نجوم

51 تا بکی باشی خموش و دم بخود گوی معنی را ببر ز آدم بخود

52 چونکه خورشید جهان مطلع شود بعد از آن نور ولی مطلع شود

53 گوی معنی را کسی خواهد ربود کوجمال خویش را خواهد نمود

54 مست گشته همچو بلبل دم زده عالم جان را چو نی بر هم زده

55 پیشت آید صادقی دل زنده‌ای همچو نور آسمان رخشنده‌ای

56 جام اسرارش بده تادرکشد زو همه درهای معنی برکشد

57 او بود عطّار و عطر افشان شود نور معنی از دمش درجان شود

58 اوبه عالم سرّها گوید بما از درون او برآید این ندا

59 همچو منصور از اناالحق دم زند آتش اندر جملهٔ عالم زند

60 تو برو او را ز عرفان درس گو نه چو واعظ تو سخن از ترس گو

61 رو تو آنچه دیده‌ای از سرّجان جمله را با او بنه اندر میان

62 رو تو او را از من و از شاه گو سرّ اسرار خدا با چاه گو

63 ما باو دادیم اسرار خدا تا نگوید از زبان ما بما

64 ما باو دادیم گویائی عشق ما باو دادیم بینائی عشق

65 عشق ما در جان او سوزان شده زاهد خود بین چه سرگردان شده

66 هر که او از سرّ ما آگاه نیست همّت ما خود باو همراه نیست

67 هر که ما را در یقین نشناخته در جهان ایمان خود در باخته

68 هر که راه ما رود ره یابد او از مکاید روی خود برتابد او

69 هر که ازمادرو شد بی نور شد و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد

70 چون شنیدم من ز استاد این سخن آتشی در جانم افتاد از کهن

71 آتش شوق ولایت جوش کرد جمله عالم سر بسر بیهوش کرد

عکس نوشته
کامنت
comment