شد آن گل چهره باز از خانه از فضولی بغدادی غزل 350

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون

1 شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون

2 مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون

3 درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون

4 ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون

5 خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون

6 نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون

7 فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر