-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شد درون سینه دل دیوانه از سودای او بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او
2 نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من آن که عین التفات اوست استغنای او
3 جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او
4 کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او
5 جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب بر نیامد کام من از لعل شکر خای او
6 بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او
7 چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او