- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک دید او را در میان خون و خاک
2 همچو مستی واله و حیرانش دید سرنگونش یافت و سرگردانش دید
3 گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه در چه کاری روز و شب اینجایگاه
4 گفت هستم حق طلب در روز وشب مرد گفتش من همین دارم طلب
5 مرد مجنون گفت پس پنجاه سال همچو من در خون نشین در کل حال
6 کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
7 تاکه این دریا شود پرداخته یا نه کار ما شود برساخته
8 این گره را چون گشادن روی نیست هم بمردن هم بزادن روی نیست
9 این قدر دانم که با این پیچ پیچ می ندانم می ندانم هیچ هیچ