- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد
2 کاروان مهرگان از خزران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
3 نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد که ز فردوس برین وز آسمان آمد
4 مهرگان آمد، در باز گشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش
5 از غبار راه ایدر بزدائیدش بنشانید و به لب خرد بخائیدش
6 خوب دارید و فراوان بستائیدش هر زمان خدمت لختی بفزائیدش
7 خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
8 سفری کردش و چون وعده فراز آمد با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
9 زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد
10 نگرید آبی وان رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی
11 رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
12 یا چنان زرد یکی جامعهٔ عتابی پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی
13 وان ترنج ایدر چون دیبهٔ دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری
14 زو به مقراض ارش نیمه دو برداری کیسهای دوزی و درزش نپدید آری
15 وانگه آن کیسه ز کافور بینباری در کشی سرش به ابریشم زنگاری
16 نار مانند یکی سفر گک دیبا آستر دیبه زرد، ابرهٔ آن حمرا
17 سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا
18 سر او بسته به پنهان ز درون عمدا سر ماسورگکی در سر او پیدا
19 نگرید آن رز، وان پایک رزداران درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
20 دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران
21 برگهای رز چون پای خشنساران زرگون ایدون همچون رخ بیماران
22 رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان که دلش بود همیشه سوی رز خواهان
23 بگشادش در با کبر شهنشاهان گفت بسمالله و اندر شد ناگاهان
24 تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان
25 دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت گفت بسیاری لاحول و لا قوت
26 تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت
27 با که کردستی این صحبت و این عشرت؟ بر تن خویش نبودهست ترا حمیت
28 من ترا هرگز با شوی ندادستم وز بداندیشی پایت نگشادستم
29 هرگز انگشت به تو بر ننهادستم که من از مادر باحمیت زادستم
30 به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی به تو اندر نفتادستم
31 چون ترا دیدم از پیش بدین زاری کردم از پیش رزستانت دیواری
32 بزدم بر سر دیوار تو من خاری کنجکی گرد تو همچون دهن غاری
33 پس دری کردم از سنگ و درافزاری که بدو آهن هندی نکند کاری
34 زدمت بر در یک قفل سپاهانی آنچنان قفل که من دانم و تو دانی
35 چون شدم غایب از درت به لرزانی نیکمردی بنشاندم به نگهبانی
36 با همه زیرکی و رندی و پردانی نخل این کار برآورد پشیمانی
37 گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران و ز شرمگنان باشی
38 پاکتن باشی و از پاکتنان باشی هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی
39 شوی ناکرده چو حوران جنان باشی نه چنان پیرزنان و کهنان باشی
40 من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟
41 گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی
42 دختری بودی، بر بام و به در گشتی تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی
43 راست بر گوی که در تو شدهام عاجز به کدامین ره بیرون شدهای زین دز
44 راست گویند زنان را نگوارد عز بر نیاید کس با مکر زنان هرگز
45 بر هوا رفتی چون عیسی بیمعجز یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز
46 تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی کافری کافر، ز ایزد نه همیترسی
47 به حق کرسی و حق آیتالکرسی که نخسبیده شبی در بر من نفسی
48 هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی که نه اویستی جنی و نه خود انسی
49 نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی
50 جبرئیل آمد روح همه تقدیسی کردم آبستن، چون مریم بر عیسی
51 بچهای دارم در ناف چو برجیسی با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی
52 اگرت باید، این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من
53 ور نبایدت به زادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من
54 و گر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من
55 اگرم بکشی، برکشتن تو خندم من چو جرجیس تن خویش بپیوندم
56 ور بدری شکم و بندم از بندم نرسد ذرهای آزار به فرزندم
57 گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم
58 او به رز گفت که ویحک چه فضول آری تو هنوز این هوس اندر سرخود داری
59 بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری
60 نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری
61 جست از جایگه آنگاه چو خناسی هوس اندر سر و اندر دل وسواسی
62 سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی با یکی داسی، مانندهٔ الماسی
63 حلق بگرفتش مانندهٔ نسناسی بر نهادش به گلوگاه چنان داسی
64 باز ببرید سر او به جدال او وانهمه بچگکان را به مثال او
65 پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او
66 در فکندش به جوال و به حبال او سر با ریش همیدون اطفال او
67 برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت همه را در بن چرخشت فکند از پشت
68 لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت
69 گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت
70 به لگد کرد دوصد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
71 بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
72 رحم ناورده به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرهٔ جانهاشان
73 داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه که در و بر نرسیدی پیل را سینه
74 مانده میراث ز جدانش از پارینه شوخگن گشته، از شنبه و آدینه
75 رزبان آمد، با حمیت و با کینه خونشان افکند اندر خم سنگینه
76 بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی افسر هر خم چون افسر دراجی
77 عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی سر هر تاجی پوشید به دیباجی
78 چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی
79 آهنی در کف، چون مرد غدیر خم به کتف باز فکنده سر هر دو کم
80 بر سر خم بزد آن آهن آهن سم بفکند از سر خم تاج گلین خم
81 بر شد از دختر رز تا فلک پنجم بوی مشک تبت و نور بر از انجم
82 رزبان گفت که مهر دلم افزودی وانهمه دعوی را معنی بنمودی
83 راست گفتی و جز از راست نفرمودی گشتهای تازه از آن پس که بفرسودی
84 این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی رومیی خاستی از گور بدین زودی
85 بد کردم که به جای تو جفا کردم نه نکو کردم، دانم که خطا کردم
86 سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم
87 هم به زیر لگدت همچو هبا کردم بیگنه بودی، این جرم چرا کردم
88 زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت
89 با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و بربرط و با نایت
90 بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت وانگه اندر دهن خویش دهم جایت
91 رزبان برزد سوی رز گامی را غرضی را و مرادی را کامی را
92 برگرفت از لب رف سیمین جامی را بر لب جام نگارید غلامی را
93 داد در دستش آهخته حسامی را بر دگر دستش جامی و مدامی را
94 بزد اندر خم جام و قدح ساده برکشید از خم آن جام چو بیجاده
95 بادهای دید بدان جام در افتاده که بن جام همیسفت چو سنباده
96 گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده جز به یاد ملک مهتر آزاده
97 آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش درگه گفتن خندان خندان
98 قوتش چندان وانگه خردش چندان که درو عاجز گردند خردمندان
99 مایهٔ راحت و آزادی دربندان خدمتش را هنر و جود چو فرزندان
100 ... این دو بیت ساقط شده ... ...
101 ... ...
102 پیکر ظلم ز انصافش در زندان در گذر تیر جگردوز وی از سندان
103 میرمسعود که رایات جهانداری زده اقبالش بر طارم زنگاری
104 شه اجرامش با آن همه سالاری سجده آرد به کله گوشهٔ جباری
105 خجل از خاک درش نافهٔ تاتاری ... این مصرع ساقط شده ...
106 شاه محمود پدر ناصر دینش جد وز سعود فلکی طالع او اسعد
107 قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد جاهش آراسته بر اوج زحل مسند
108 شده با فر و بها زو شرف و سودد در او معبد خلق و کرمش مقصد
109 میرجاوید بماناد و همی شادان گنجش انباشته و ملک وی آبادان
110 کف کافیش که خرمدل ازو رادان باد چون ابر گهربار به آزادان
111 از نکوکاران و ز فرخ بنیادان در خطش از ری تا ساحت عبادان