باو گفتم که او از عطار نیشابوری هیلاج نامه 64

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

باو گفتم که او این دم کجایست

1 باو گفتم که او این دم کجایست تو میدانی که این دم در چه جایست

2 اگر دانی بگویم تا بدانم که بهر چیست این راز نهانم

3 ز پیغمبر یقین بهتر نباشد چو او اینجایگه رهبر نباشد

4 تو دید انبیا و پیشوائی حقیقت این زمان عین خدائی

5 بگو اسرار او تا من بدانم در این سر نهان روشن بدانم

6 مرا گفتاندانی باش خاموش سخن میران تو ازعقل وهم از هوش

7 کجا بینی وگربینی ندانی چو بینی قول من بیشک بدانی

8 تو او را دید خواهی جاودانه ازو بنگر رموزش در میانه

9 تو او را بینی اندر شهر بغداد که خواهد داد من عشاق را داد

10 تو او را چون ببینی یارگردی ازین مستی بکل هشیار گردی

11 بدان اورا چه میگوید اناالحق که او دارد حقیقت سر مطلق

12 نمودی باز بین ازواصل راه که او دیده است بیشک در مکان شاه

13 همه عشاق عالم شاهشان او حقیقت سالکان آگاهشان او

14 اگر آگاه راهی از زمان تو یقین منصور میبین جان جان تو

15 چه منصور است جان جان و رابین حقیقت این زمان دید خدابین

16 خدا منصور را داده است مستی که همچون دیگران نی بت پرستی

17 نیامد تا حقیقت یار شد او ز دید عشق برخوردار شد او

18 چو سر عشق درمنصور آمد از آن در آخر اومشهور آمد

19 چنان این دم دمی دارد در آفاق که جز او نیست اندر جزو و کل طاق

20 چنانش وصل آنجادست دادست که هم بادانش و با دین و داد است

21 همه علمی بر او راهست اعیان نمیبیند حقیقت جز که جانان

22 همه جانان همی بیند جهان او همه بادست و او اندر میان او

23 همه با دست اینجا در حقیقت سپرده او یقین راه شریعت

24 همه یار است ره بسپرده اینجا نه همچون دیگران در پرده اینجا

25 همه یار است و کل دلدار دارد ز وصل حق دل هشیار دارد

26 چنان در سرّ قربت کامرانست که اینجاگه بکلی جان جانست

27 چنان در سرّ قربت پایدار است که گوئی دایماً برروی داراست

28 حقیقت ذات حق در اوست موجود میان عاشقان کل اوست موجود

29 یقین منصور حق درکاینات اوست نمود واصلان و سرّ ذات اوست

30 همه ذاتست اندر آفرینش بدو روشن تمامت چشم بینش

31 تمامت سالکان را پیشوایست همه ذرات عالم رهنمایست

32 که باشد همچو او دیگر نباشد جز او همراز و هم رهبر نباشد

33 سوی منزل رسیده یار دیده حقیقت قصهٔ بسیار دیده

34 ریاضت میکشد هر دم بدم او طلب کل میکند عین عدم او

35 ازل را با ابد کردست پیوند در آنجاگه گشاده بند از بند

36 همه بندش بصورت بازگشته میان عارفان شهباز گشته

37 شد کونین عام مصطفایست که بر کل امم او پیشوایست

38 هر آن قدری که آنجا یافت احمد که بُد در عشق محمود و مؤید

39 از آن منصور احمد بود در راز که اسرار یقینم گفته سرباز

40 نگفت او سر ما کس داشت پنهان که بد بیشک حقیقت جان جانان

41 چو جانان بود امر کل عشاق نگفت و شد درون جزو و کل طاق

42 از آن طاق دو ابرویش دو تابود که اندر من رآنی کل خدا بود

43 خدا بود و بگفت از عزت یار از آن کل گشت اندر قربت یار

44 خدا بود و نگفت اینجا اناالحق از آن شد رهبر ذرات مطلق

45 خدا بود و خدا آن سرور دین از آن آمد حقیقت رهبر دین

46 از آن اورا حقیقت کل معانی که زد دم در یقین از من رآنی

47 حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد که او بر کل عالم سرور آمد

48 حیات جاودان بخشید او را مرا ز آب حیات آن شاه بینا

49 حیات جاودان زو یافتستم از آن در قرب اوبشتافتستم

50 چودیدم اوست بیشک شاه عالم همودانم یقین آگاه عالم

51 چوآگاهی ازو دارد دل و جان شدم بر درگه او همچو دربان

52 یقین منصور از وی گشت حاصل مراوراجان جان در عشق واصل

53 ازو منصور راز خود بگوید دوای عاشقان اینجا بجوید

54 ازو منصور گوید سر اسرار نماید اندرو دیدار دلدار

55 ازو منصور اینجا در یقین است خداگشته بکلی پیش بین است

56 ازو منصور دم زد آخر کار کنون خواهد شدن در آخر کار

57 کنون منصور دریای یقین است نمودم جملگی عین یقین است

58 در آن دریا من اورادوش دیدم ز عشق او را به کل بیهوش دیدم

59 چنان بیهوش گشت ومست جانان حقیقت بود و نیست و هست جانان

60 چنان مستغرق دریای لا بود که گوئی در جهان عین فنا بود

61 عیانش منکشف دلدار گشته ولیکن خویشتن بیزار گشته

62 چو او رادیدم اینجا ساکن یار حقیقت بوده اینجا ساکن یار

63 دمی در بود او کردم قراری باستادم در اینجا برکناری

64 چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک دمادم گفت از جان پاسخ پاک

65 نه چندان گفت آن شب سر توحید که اعیان بودش آنجا گه بتقلید

66 همه توحید بیچون گفت اینجا بسی درهای معنی سفت اینجا

67 به آخر تهنیت بسیار کرد او چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او

68 بسی بگریست دمدم شاه عشاق صدازد آنگهی در کل آفاق

69 میان بحر آوازی برآورد ز هر جانب صد آغازی برآورد

70 اناالحق میزد اندر روی دریا تمامت ماهیان از سرّ دریا

71 اناالحق نیز ما با او هم بگفتند صدفها درّ معنی هم بسفتند

72 دمی خوش من که خضرم اندراینجا از آن بگشاد کل بر من در اینجا

73 درم بگشاد آن دم در نمودار ز هر سو باز دیدم من رخ یار

74 مرا علم لدنّی بود اول بر اسرار اوآمد معطل

75 معطل شد همه علم یقین باز مرا بنمود اینجا ای سرافراز

76 زناگه روی در سوی من آورد که ای خضر از چه هستی صاحب درد

77 بسی گشتی تو اندر گرد آفاق بسی دیدی عجایبها توای طاق

78 یکی میجوی از ارزندهٔ تو حیاتی یافتی و زندهٔ تو

79 بآبی گشتهٔ قانع در اینجا کجا آخر توانی خورد دریا

80 اگردریا فرو نوشی تمامی دگر کی پخته گردی و تو خامی

81 تو اینجا گه حیات خویش هستی حیات جاودان مسکین نجستی

82 حیات جاودان اینجا طلب کن حقیقت جان جان اینجا طلب کن

83 در این ظلمات اینجاگه خوش آمد مقامت عین آب و آتش آمد

84 در این آتشکده مغرور گشتی نخورده آبی از وی دورگشتی

85 از آن دوری که اندر نزد عشاق قبولی کردهٔ خود را بآفاق

86 نظر کن تا ترا بخشم حقیقت اگر بسپردهٔ راه طریقت

87 اگر ره کردهٔ در سوی منزل رسیدستی بگو اینجا تو از دل

88 اگر آری خبر از جان جانان نظر کن بحر کل در عشق عیان

89 تو خضراکنون بدان اسرار منصور که هستی بر یقین دردار منصور

90 ترا کار است دایم در سر بحر کجا دانی شدن تو اندرین قصر

91 اگر ره بردهٔ اندر سر آب درون رو در میان بحر غرقاب

92 اگر فردا شبت باشد کناری سوی بغداد ما را هست یاری

93 در آن خلوت چو بینی روی او باز سلام ما رسان او را سرافراز

94 بگو اینک رسیدم هست نزدیک که تا روشن کنم این راه تاریک

95 بگو اسرار او با ما در اینجا که ترا میگوید منصور دانا

96 درین اسرار ار اگر باشی خبردار ز تو هستیم میدان پیر هشیار

97 در این سر فنا بنگر بقایم مگردان صورت اینجا جابجایم

98 چنان باش اندر اینجا لابالّا که باشد در یکی عین تولا

99 خابین باش نه خودبین مطلق اگر از کل زنی دم از اناالحق

100 خدابین باش طاعت دمبدم کن وجود بود خود کلی عدم کن

101 عدم کن بود خود تا باز بینی در اینجا بود آندل بازبینی

102 بیکباره یکی شودر حقیقت وصال یار میبین در طریقت

103 چنان خود بازکن کاینجا مراتو همی گویم چو هستی پیشوا تو

104 بجز حق را مبین و حق شو آنگه حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه

105 وصال یار میخواهی چو ما باش بکل یکبارگی عین لقا باش

106 چو نتوانی بذات او رسیدن ترا بایدجمال ما بدیدن

107 کنون خواهیم آمد سوی بغداد که خواهیم از عیان ما دادخودداد

108 یکی دیدیم خواهیم آمدن باز که بنمائیم اینجا عز و اعزاز

109 تو فتوی ده چو بینی یار مطلق که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق

110 همه خصمان ما خوشنود گردان وجود ما بکلی بود گردان

111 بده فتوی عوام الناس ای یار که باید کرد مرمنصور بردار

112 مرا بردار کن تا سر نمایم ترا اسرار کل ظاهر نمایم

113 مرا بردار کن کز پیش گفتم ترا این درّ معنی کل بسفتم

114 کنون ای خضر ما را بازبین تو ز باغ عشق برخوردار بین تو

115 چنان گردد و یکی در دهر فانی که باشد باز در عین عیانی

116 منم امروز کل دلدارگشته بخاک و خون بزیر دار گشته

117 نداند قصّهٔ من جز خداوند که اودارد ابا او خویش و پیوند

118 مرا پیوند اکنون کردگاراست مرا با عشق او بسیارکار است

119 همی گویم اناالحق در جهان من دمی گویم اناالحق راز جان من

120 دم خود را حقیقت یار بینم دم من لیس فی الدیار بینم

121 شب وصل است امشب خضر دیگر در امشب از عیان ما تو برخور

122 شب وصلست و روز وصل دیگر حقیقت روز وصلم میشود سر

123 شب وصل است و روز اصل بینی تو در بغداد ما را وصل بینی

124 شب وصلست و جانانست پیدا مرا خورشید تابانست پیدا

125 شب وصلست و ما را روز آمد در اینجا یار جان افروز آمد

126 شب وصل است خضرا راه کن تو مر آن دلدار آگاه کن تو

127 همی گوئیم بالجمله خدائیم نه چون سالوسیان بیوفائیم

128 خدا با ماست و با تو گفت اسرار به بینی بعد از آتش برسر دار

129 تو بردارش شناساگرد آخر چو اسرارش شود در عشق ظاهر

130 که دارد در عیان صاحبقرانی تو بردارش نظر کن تا بدانی

131 ز دید احمد مختار دارد سراپایش حقیقت یاردارد

132 کنون خضر از محمد گشت واصل کزو مقصود کل بینی تو حاصل

133 ز احمد بردار از من عیان شو ز احمد راز دان و در نهان شو

134 چو من از سرّ او گشتم فنا کل حقیقت گشتهام عین لقا کل

135 سراپایم محمد شد حقیقت چو بسپردم ورا راه شریعت

136 حقیقت مصطفی عین خدا بود از آن منصور شد در عشق معبود

137 بگفت این و بشد در قعر دریا فتاد اندر میان بحر غوغا

138 دمادم موج میزد بحر الحق در اینجا شورش او بود الحق

139 اناالحق در درون بحر دیدم نظر کردم ورا در قعر دیدم

140 درون بحردیدم دید منصور مرا ازگفتن این دار معذور

141 بجز جانان نخواهد بود اینجا که او خواهد بُدن معبود اینجا

142 همیشه بود و باشد جاودانه نماید سرها اندر زمانه

143 همه اسرار او پنهان نباشد سخن با عاشقان درجان نباشد

144 اگر جزوی تو میبینی در اینجا کجا بگشایدت کلی در اینجا

145 اگر اینجا گشاید در بتحقیق بود بیشک بنزد عشق توفیق

146 ترا توفیق اینجا بایدت یافت دراینجاراز یکتا بایدت یافت

147 کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان که منصور است دایم بود جانان

148 چو از عبدالسلام اسرار دیدم کنون منصوررا بر دار دیدم

149 همه اسرار دان لامکانست که امروز اندرین روی جهانست

150 نداند جز من او را شیخ دریاب همی منصور بحرتست دریاب

151 خدا با اوست دید یار دارد در اینجا بیشکی دیدار دارد

152 تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم چه فرمائی جنیدت را درین دم

153 هر آن چیزی که فرمائی در اینجا حقیقت آن کنیم ای پیردانا

عکس نوشته
کامنت
comment