1 بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
2 به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
1 گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم
2 یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم
1 اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
2 اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
1 شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را
2 ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت