بمشو همره از جلال الدین محمد مولوی غزل 2815

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی

1 بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی

2 چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی

3 چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی

4 به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی

5 تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی

6 هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی

7 بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی

8 بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی

9 نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی

10 عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را همه در روی درافتند که بس خوب خصالی

عکس نوشته
کامنت
comment