- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بمجنون گفت آن یاری ز یاری که لیلی را تو چندین دوست داری
2 بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی که گر من دوستش دارم چه پرسی
3 رفیقش گفت چندین شعر گفتن شبانروزیت نه خوردن نه خفتن
4 میان خاک و خون بودن بزاری چه بودست این همه بر دوستداری؟
5 جوابش دادکان بگذشت اکنون که مجنون لیلی و لیلیست مجنون
6 دوئی برخاست اکنون از میانه همه لیلیست، مجنون بر کرانه
7 چو شیر و مَی بهم پیوسته گردند ز نقصان دو بودن رسته گردند
8 یکی چون آشکارا گشت اینجا دوئی را نیست یارا گشت اینجا
9 اگر هستی بجان او را خریدار چو تو گم گشتی او آمد پدیدار
10 چنان گم شو که دیگر تا توانی نیابی خویش را در زندگانی