1 باما نتوان گفت چرا آمده ای با خود تو ای که و از کجا آمده ای
2 از بسکه ببازی و هوا مشغولی گوئی که ببازی و هوا آمده ای
1 ای کرده متجلی رخت از دیده هر خوب وی حسن و جمال همه خوبان بتو منسوب
2 بر صفحه رخساره هر ماه پری روی حرفی دو سه از دفتر حسنت شده مکتوب
1 جانم از پرتو روی چنان میگردد که دل از آتش او آب روان میگردد
2 هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان چون بر آن دیده جمال تو عیان میگردد
1 مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد
2 ز مغز و پوست برون آ که در حضیره قدس کسی نیامده بیرون ز مغز و پوست نگنجد