بهار عمر و نوروز جوانی از اسیر شهرستانی غزل 308

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

بهار عمر و نوروز جوانی است

1 بهار عمر و نوروز جوانی است دریغا قحط سال شادمانی است

2 دلی دارم که هیچش یاد من نیست ز بس مشغول غمهای نهانی است

3 ز فیض عشق شیرین کوهکن را شرار تیشه گنج خسروانی است

4 طلب کرده است جان را از من امروز خدنگ آن کمان ابرو نشانی است

5 مشو ای عندلیب از غنچه غافل که طفلی در کمال خرده دانی است

6 اسیر عشق را در پیش جانان کجا یارای حرف و همزبانی است

عکس نوشته
کامنت
comment