- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدو گفت کای مهتر روزگار شنیدم زگفتار آموزگار
2 به گوهر ز آبی برافراشته بدو سنگ خار اندر انداخته
3 همه پیکر کوه با فرو هی همه چشمه سیب نار وبهی
4 درو بسته نرگس و یاسمن بسی سنبل و گل به گرد چمن
5 زده خسروی تخت بر خاره کوه همان گرد بر گرد خسرو گروه
6 به دستور و گنجور و جنگی سپاه بیاراسته خسروی بارگاه
7 یکی مطبخ از آتش و آب وگل برآورده آن خسرو شیردل
8 درختی برآورده آن تیره کوه همه شاخش از بار گشته ستوه
9 جهان سربه سر شد از آن تیره سنگ بدو باشد آن پادشاهی درنگ
10 شنیدم زدانا که آن سنگ چیست چنین شاه با فر و اورنگ چیست
11 بگفتا شنیدستم این داستان بگویم هم از گفته باستان